خاطرات ما
عزیز دلم دیشب پدرم تماس گرفت و با هیوا صحبت کرد. واقعا این بچه ها بخصوص دخترها چه سیاستی دارند. نمیدونید با چه لحنی با ناز و ادا با بابایی حرف زد. پدر من هم خیلی زیاد احساساتی هستن و فقط همین یک نوه رو دارند و اصلا نمیتونه یک لحظه ناراحتیش رو ببینه. وقتی هیوا سرما میخوره من کلا به پدرم نمیگم چون میشینه و غصه میخوره که چرا سرما خورده و اذیت میشه!!!!! امان از دست پدربزرگهای تک نوه ای :))) به بابایی گفت لگو میخوام برای تولدم. پدرم میگفت بابا لگو چیه؟ میگفت از همین اسباب بازیهای فکری که باهاش خونه میسازند. وقتی گوشی رو میخواست بهم بده به پدرم گفت مراقب خودتون باشید بابایی. زود بیاید. چون پدرم تهرانند. بابا بنده خدا خیلی احساساتی شده بود ...