هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

هیوای آسمانی من

تابستان و ریاضی

  #برنامه_هاي_هيوا #بخش_فارسي_رياضي روزهای شنبه و چهارشنبه به کانون ریاضی می رویم پیش خانم ملکی مهربون و منظم. از این کانون و روشش در تابستان بخصوص بسیار رضایت دارم . دخترم در كانون رياضي. 📚📚📚📚 @hivaostadagha ...
28 تير 1395

کودکان چگونه شاد می شوند ؟

سلام ... روزهای تابستان به سرعت می گذرد با وجود تمام گرمای بی حدش. در این مدت چیزی را بهتر و بهتر متوجه شده ام. آن هم این است که فایده ی اینهمه وسواس آموزش چیست ؟ تا امروز و در مدتی که بعنوان مربی زبان کار می کنم بسیاری از والدین مراجعه حضوری یا مجازی داشته اند و خیلی کمتر دیده ام جملاتی از قبیل کودک من بسیار باهوش است ، کودکم درک بالای دارد، هزار کلمه می داند ، بسیار با استعداد است و .....از این قبلی را بیان نکرده باشند... در واقع پاسخ من به تمام آنها این است که " همه ی کودکان باهوشند " . " همه ی کودکان با استعداد هستند " " تعداد کلمات درون ذهن کودک را نمی توان شمرد " ... بسیاری از کارها فقط با خلاق...
5 تير 1394

تابستان با دختر 5 ساله

سلام  به دوستانم    به شدت درگیر هستم . انتشارات و چاپ و طراحی کتاب . به دعای همگی نیاز دارم :)))   و این روزهای ما : تابستانی وحشتناک گرم با رطوبت و دمای بالای 45 درجه . که واقعا نمیشود نفس کشید. و کلاسهایی که میرویم و می آییم.  این روزهای من با دختری 5 سال و نیمه سپری میشود. دردانه ای که خستگی نمیداند چیست. مدام به فکر تغییر و بازی جدید است. نیاز به هوای تازه دارد و سه چرخه بازی و اسکوتری که به تازگی سرش را به آن گرم میکند. عاشق مهمان آمدن و مهمانی رفتن است. دوست دارد مرکز توجه باشد. اگر میان صحبت بزرگترها گم شود فقط لحظه ای به سرعت عکسالعمل نشان میدهد  و نارضایتی خود را از بی توجهی به او ابراز میک...
17 مرداد 1392

بدون عنوان

تابستانی که رفت....دوست قدیمی ام را تهارن دیدم...6 سال از دوستی دورمان میگذشت و من بعد از اینهمه سال دیدم و صدایش را شنیدم. دلم برایش زیاد تنگ میشود....بیشتر از پیش. روزگار غریبی است....همیشه به یادش هستم...از اینکه نمیبینمش نگرانم...تنها برایش اروزی جاودانگی تازگی و زندگی شیرین میکنم. دوست خوبم بخاطر دیدنت سپاس. از اینکه وجود داری سپاس...مادر خوب مریمناز زیبا.
8 شهريور 1390

تابستانی که میرود....

این تویی..با نگاهی آسمانی....چشمانی مهربان...لبخندی با شکوه...دستهایی کوچک و نرم...این تویی دختر من...روزی از سینه ام خوردی و خوردی و بزرگ شدی...دستهایت روی صورتم نشست و بزرگ و بزرگتر شد....امروز برایم حرف میزنی و تنهایم را پر میکنی...درکم میکنی و به احساسهایم احترام میگذاری...جز این چه میخواهد مادر نیازمند تو .... و امروز دستهای کوچکی که برای ایستادن دستهای مرا محکم میگرفت...قلم دارد و میکشد....هر وقت درد دارم و نگرانم در بوی موهای طلاییت غرق میشوم و ارامش را حس میکنم....ای همه درد مرا درمان...نمیدانی...تو نمیدانی...چقدر دوستت دارم....عاشق نگاه کردن به صورتت لباهایت چشمانت وقتی خوابی معصوم کوچک من....روزهای زندگی به امید دیدن افتاب ص...
8 شهريور 1390
1