این تویی..با نگاهی آسمانی....چشمانی مهربان...لبخندی با شکوه...دستهایی کوچک و نرم...این تویی دختر من...روزی از سینه ام خوردی و خوردی و بزرگ شدی...دستهایت روی صورتم نشست و بزرگ و بزرگتر شد....امروز برایم حرف میزنی و تنهایم را پر میکنی...درکم میکنی و به احساسهایم احترام میگذاری...جز این چه میخواهد مادر نیازمند تو .... و امروز دستهای کوچکی که برای ایستادن دستهای مرا محکم میگرفت...قلم دارد و میکشد....هر وقت درد دارم و نگرانم در بوی موهای طلاییت غرق میشوم و ارامش را حس میکنم....ای همه درد مرا درمان...نمیدانی...تو نمیدانی...چقدر دوستت دارم....عاشق نگاه کردن به صورتت لباهایت چشمانت وقتی خوابی معصوم کوچک من....روزهای زندگی به امید دیدن افتاب ص...