هیوا...هیوای من...امروز 5 دی ماه هست. 10 روز دیگه تولدت هست...روزی رو یاد دارم که میشمردم لحظه هارو برای دیدنت...قصه تولد رو برات نوشتم در دفترات....برای اخرینب ار رفتم دکتر...مثل همیشه تنها...دوست داشتم تنها باشم...دکتر گفت میتونی اول دی دنیا بیای گفتم نه..میخوام 15 دنیا بیاد. چرا؟ میخوام روز تولد فروغ فرخزاد باشه و تولد مامان بزرگ خوبم.چرا؟میخوام ثل اونها صبور..مقاوم..محکم....متکی به نفس...پر احساس..دانا..مقتدر....قانع..مهرابن...وفادار...متفکر...و خاص باشه. کارهامو کردم...دکتر گفت نگران که نیستی گفتم نه..اصلا..دوست دارم زودتر ببینمش. اومدم بیرون..خیلی زیاد سنگین بودم. دکتر گفته بود تو وزنت زیاده و قدت بلند. گفته بود خیلی خوب تغذیه داشتی طب...