هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

هیوای آسمانی من

سالروز دیگری از تولد من.

نمیدانستم عشق ابدی است . نمی دانستم نمی شود بدون نفس کسی زندگی کرد. نمی دانستم چطور می شود هر شب خسته خوابید ، بی حوصله بود نا امید بود اما روز بعد با تلنگر چشمه نگاهی دوباره متولد شد. پاییز را دوست دارم چون در آن ماه کسی ، نیرویی من را متو لد کرد مرا برگزید تا روزی مادر تو باشم. آذر را دوست دارم چون 6 سال است تو مرا می بوسی و با شیرین ترین کلام میگویی " مامان تولدت مبارک " . کودکیم را دوست دارم چون برای تو داستانی شنیدنی است. بگذار بگویند زنی احساساتی هستم و بی کران تو را دوست دارم. وقتی از جگر گوشه حرف می زنند برای دیگران تنها نامی است اما برای من لحظه لحظه نفس کشیدن تو درون بدنم درون زندگیم تکرار می شود. هیوایم دخترم زیباترین هدیه تولد...
3 آذر 1392

ممنونم

جمعه ها همیشه برایم کسالت آور است. اما این جمعه برایم نشاط آور و دلپذیر بود. هیوا رو بردم کلاس موسیقی و برگشتیم پیتزایی خریدیم روز اخر با همسرم و هیوا باشیم. ظهر هیوا رو تخت خوابید و من پای وبلاگ پهن شدم:))))))))) اینقدر مهربانی و صفا دیدم که آب دشم. در خود فرو رفتم. اشک ریختم. نخست برای کسی که پست دیروزش مرا به بدترین حالت رساند :   متاسفانه وبلاگ نداشتی که برات بنویسم. من نمیشناسمت تو هم من رو نمیشناسی. اما همه میدونن ادم کینه ای نیستم. دوست دارم زود ببخشم و دلمو صاف کنم. من میبخشمت. اما نه بعنوان یک دوست بعنوان یک مادر این رو بهت میگم. هرگز هرگز خودت رو جای کسی نذار. و درون کسی رو اونطو رکه خودت میخوای نگاه نکن. همیهش بدون ادمها ...
17 آذر 1391

هدیه من

عزیزم....در این لحظه تو در خواب نیمروزی هستی. به صورتت نگاه میکنم و جز یک ردیف مژگان زیبا و لبهای سرخ و گونه برآمده و آتشین فرشته ای خفته میبینم...همین را میبینم. پیکری از گوشت و خون خودم که روحی پاک دارد و زندگی میکند. از روزی که به دنیا آمدی 3 سال و نه ماه و هشت روز میگذرد ...روزهام را با حرفهای شیرینت پر میکنی و شبهایم با نگرانی از فردا در این کشور نابسامان میگذرد. نگرانم و نمیدانم روزی به من خرده نخواهی گرفت اگر بدانی میتوانستم اما تو را اینجا بزرگ کردم...گرچه خوب میدانی بابا ایران پرسته و از اینجا تکون نمیخوره.:) قول میدهم روزی در بزرگی از اینجا خواهی رفت شاید هم زودتر. گاهی فراموش میکنم خسته و گرسنه و ضعیف شدم....دکترم میگفت ضعف بسیاری...
21 مهر 1390
1