هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

هیوای آسمانی من

تولدت مبارک

  دختر عزیزم جان دلم زیباترینم هشت سال پیش این ساعت ساکم را پیچیده بودم و با دلهره ای دلچسب نشسته بودم تا صبح زود قبل از طلوع خورشید به دیدارت بیایم. هوا تاریک بود و زمانی که چشمم باز شد زیباترین نام دنیا رویم نهاده شده بود مادر زمانی که از شیره ی جانم نوشیدی دیوانه وار عاشقت شدم عشقی الهی بی مثال تکرار نشدنی امروز هشتمین سال تولدت است. دختر نیمه دی ماهی من زمستان سپید من امروز بانویی شدی بی مثال   وقتی تو را دیدم     زندگی ار هزار باره بود بار دیگر تو بار دیگر تو ای فدایت مادر جای گلها تو بخند و تو چون م...
14 دی 1394

دلنوشته ای برای تو دخترم

ای تمام مادرانه های من تقدیم به نگاه تو ای تمام زیبایی هایم تقدیم به چشمان تو ای تمام بلندی قامتم تقدیم به سرو قامت تو ای در نگاهت تمام درختهای نارون دنیا نهفته ای در نگاهت اقیانوس گسترده ی لاجوردی آرامش ای همه ی کشیدگی گیسوانم تقدیم به تار تار گندمزارین ابریشم گیسوانت ای نرمی و سپیدی صورتت چونان برف نیمه ی دی ماه ای همه ی شادی های کودکی و نوجوانی و زندیگم خلاصه در لبخندت ای ضربان هر لحظه قلب مادر ای لطافت نوازش برگ های بید بر دامن زمین شکفته در لمس دستهای کوچکت . ای استواری درختهای سپیدار میان باغ  ، فشرده در گام های شمرده ات . ای وجودی که عشق را معنایی جدید بخشیدی . قبله ای که پرستش یگانه خالقت را ب...
4 آذر 1394

از عشق برایت می گویم.

15 سال از روزی که ازدواج کردیم. می گذرد. امروز سالگرد تولد توست نه ازدواج من. که بی تو پیوندی گرم و دلپذیر نیز شکل نمی گرفت.  تو شاید فرشته ی نگهبان منی. بهانه ی تحمل سختی هایم. بخاطر تو می جنگم و کار می کنم.  وقتی پدرت صبح ها با بوسه ای بر روی صورت مهتابیت از در بیرون می رود وقتی بیدار می شوی و می فهمم بیدار بودی و بوسه اش را با لذت حس کردی وقتی با دستهای کوچکت دست روی سرش می کشی ، وقتی لیوان چای ات را با قدمهایی استوار با سینی به آشپزخانه می بری و می شویی ، وقتی تنها آرزویت این است که بتوانی برای مادر چای بریزی....چطور می توانم در روز سالگرد ازدواجم به تو فکر نکنم. خوابیده ای و منتظر غروب آفتاب. تا برا...
20 تير 1394

دختر عزیز من.

سلام. دیروز هیوا ی گلم رو بردم روانشناس. برای اضطراب جدیدش در مهد. خانوم رواشناس یک ساعت رو با هیوا گذروند بعد من رفتم توی اتاق و چیزهایی گفت نمیدونم چطور جلوی گریمو گرفتم بگذریم.  میگفت هیوا بیشاز سنش بسیار بیش از سنش میفهمه و میدونه و بالاتره و تو نباید دیگه جلوتر بری. مینویسه میخونه انگلیسی مونتسوری و خیلی چیزهای دیگه. اما هیوا خودش انتخاب کرده. من باید چه کنم؟ هیوا بازی میکنه شاده راحته خوب حرف میزنه عاشق زبان هست عاشق پروزه های علمی عاشق آزمایش و علوم. هنر و موسیقی شعر و نمایش من بگم نمیتونم؟ ما بیشتر اموزشهامون رو با نمایش انجام میدیم. ریاضی و علوم رو با بازی. نمیدونم قراره چی بشه. امیدوارم بیشتر از این دجار گیجی نشم.  جش...
15 آذر 1391

عزیزم

دختر زیبای من.... این روزها بسیار یه تو سخت گدشت. لخطه ها و روزهایی که واقعا فکر نمیکردم تمام شود. من واقعا اعتقاد دارم مهترین وظیقه من کنار تو بودن به تو رسیدن و همراهی و لذت بردن از وکود نارنین توست. در این هفته هت هرچه کردم و تمام روزهای کاریم در مهد فقط به یاد تو بودم و اینکه تو به این وضعیت عادت خواهی کرد یا نه. متاسفانه پدرت هم در سفری طولانی مدت است و جابجایی به منزل جدید هم بسیار روی اخلاق تو تاثیر منفی گذاشت. تا حدی که بعد از خانه آمدنم فقط و فقط کنار من بودی و در آغوش من . و مدام خواسته و گلایه که سر کار نرو مامان. خب من زیاد فکر کردم . ساعات ماری مهد از آنچه تصور میکردم زیادتر بود کار با بچه ها سخت و آموزش مونتسوری نیاز به فکری ...
28 تير 1391
1