هیوای عزیزم....دیشب بعد از مدتها تونستم بر خودم غلبه کنم در این مورد هم قوی بشم و سرسخت و با وجود بهانه ها و گریه های یکم الکی هیوا :)) من کوتاه نیومدم و هیوا تمام شب رو بی گریه در تخت خودش در اتاقش تنها خوابید. برنامم اینطور بود که دو شب رختخوابم رو مینداختم وقتی هیوا میخوابید میرفتم بیرون. دیشب بهش گفتم دیگه رختخواب نمیندازم...فقط میشینم تا بخوابی. خب 45 دقیقه حرف میزد و انواع و اقسام دلایل و مباحث و هر چیزی که فکرش رو بکنی. مامان نشین پات درد میگیره..مامان بیا پیش من بخواب راحت تری. مامان دلم تنگ میشه. مامان چرا منو تنها میذاری. مامان من هنوز بچم بزرگ نشدم که! مامان اشک میریزما...مامان تنها میمونما...اما من فقط گفتم مامان دوستت داره زیاد ...