قصه من و بابا رو هزاران بار برات گفتم ..از روزی که به وجود اومدی تا حالا. قصه ۱۲ سال عشق و دلدادگی...جدایی و رنج و اشک و ناله....لحظه هایی که هرگز نمیخوام بهشون برگردم...و لحظه های که دوست دارم کاش دوباره تکرار میشدن. عجیب نیست که انسان و احساساتش تغییر پذیره..تا وقتی تو نبودی عروسک من...هم وجود من مال سهند بود پدرت. تنها عشقی که نمیذاشتم رنگ تکرر بگیره...و هرگز باور نمیکردم روزی عشقی بتونه با تمام مشکلات و دعواهای همیشگی جای اونو بگیره یا بهش شبیه باشه..تا اینکه تو اومدی..ثانیه ای که درونم احساس گرم عبور یک ماهی لغزنده شکل گرفت....لحظه ای که زید دستای سردم گودی و توده داغی رو حس کردم و فهمیدم پاهای کوچولوت داره شکل میگیره...شبهایی که تمام ق...