هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

هیوای آسمانی من

دلنوشته ای برای تو دخترم

ای تمام مادرانه های من تقدیم به نگاه تو ای تمام زیبایی هایم تقدیم به چشمان تو ای تمام بلندی قامتم تقدیم به سرو قامت تو ای در نگاهت تمام درختهای نارون دنیا نهفته ای در نگاهت اقیانوس گسترده ی لاجوردی آرامش ای همه ی کشیدگی گیسوانم تقدیم به تار تار گندمزارین ابریشم گیسوانت ای نرمی و سپیدی صورتت چونان برف نیمه ی دی ماه ای همه ی شادی های کودکی و نوجوانی و زندیگم خلاصه در لبخندت ای ضربان هر لحظه قلب مادر ای لطافت نوازش برگ های بید بر دامن زمین شکفته در لمس دستهای کوچکت . ای استواری درختهای سپیدار میان باغ  ، فشرده در گام های شمرده ات . ای وجودی که عشق را معنایی جدید بخشیدی . قبله ای که پرستش یگانه خالقت را ب...
4 آذر 1394

از عشق برایت می گویم.

15 سال از روزی که ازدواج کردیم. می گذرد. امروز سالگرد تولد توست نه ازدواج من. که بی تو پیوندی گرم و دلپذیر نیز شکل نمی گرفت.  تو شاید فرشته ی نگهبان منی. بهانه ی تحمل سختی هایم. بخاطر تو می جنگم و کار می کنم.  وقتی پدرت صبح ها با بوسه ای بر روی صورت مهتابیت از در بیرون می رود وقتی بیدار می شوی و می فهمم بیدار بودی و بوسه اش را با لذت حس کردی وقتی با دستهای کوچکت دست روی سرش می کشی ، وقتی لیوان چای ات را با قدمهایی استوار با سینی به آشپزخانه می بری و می شویی ، وقتی تنها آرزویت این است که بتوانی برای مادر چای بریزی....چطور می توانم در روز سالگرد ازدواجم به تو فکر نکنم. خوابیده ای و منتظر غروب آفتاب. تا برا...
20 تير 1394

دوستت دارم....

دوستت دارم وقتی با دقت ساعتها با یک تکه خمیر شکلهایی زیبا می سازی... و آن را در سکوت طلایی چشمانت بارها خراب می کنی و می سازی... وقتی با چشمانی بزرگ منشانه نگاهم می کنی در روزی که تازه هفت ساله شده ای... وقتی میبینم آری انگار حتی حرف زدنت هم هفت ساله شده....   وقتی  مانند دانه های تسبیح سر هم می کنی دانه های بهم ریخته ی تسبیح لحظه های مرا...   و تو تمام آنچه هستی که در این دنیا مرا شرمگین پاکیش می سازد...تو هنوز کودکی و من گاهی یادم می رود تو هفت ساله ای و من مادر تو. تو صادق ترین مصداق آفرینشی... هیوای نازنین من. ...
28 بهمن 1393

نامه ای برای مدرسه هیوا

دختر زیبای من... نامه ای کوتاه برای دخترم که فردا نخستین گامهای خود را در راه علم و دانش در کلاس اول دبستان بر خواهد داشت. عزیزم هفت سال از نخستین دیدار عاشقانه ما می گذرد. در شش سال سعی کردم کودکی کنی و یاد بگیری. سعی کردم آنچنان که لیاقتش را داری برایت مادری کنم. با تو راه رفتن را دوباره آموختم. سخن گفتن را از تک تک واژه هایت. با هر مکش دهان کوچکت برای شیر خوردن محبت و انسانیت و فداکاری را در رگهای بدنت تزریق کردم. همراهت شش پاییز و بهار و تابستان و زمستان را دیدم. دنیا مکانی تکراری است فرزندم . اما تکرار این روزها با وجود تو زیباترین تکرر زندگیم است. دستهای کوچکت در دستهایم رشد کرد و نگاه دلنشینت مرا به یاد روزهای زیبای نوزادیت می اندا...
30 شهريور 1393

افتخار از آن توست

خیلی وقتها از صدای زنگ تلفن بیزار می شوم. می ترسم حتی سراغ گوشی همراهم بروم. دلم میخواهد جایی باشد پر از درخت و جویبار و من و تو . تو حرف بزنی و من آسمان را نگاه کنم. سبزه های نمناک زیر پاهایمان باشد و نازکای خیسشان روحمان را نوازش دهد. از هرچه کار و فعالیت است دور باشم . روزهایی دلم میخواهد کودک باشم. با تو خاله بازی کنم دنبالت بدوم رها و آزاد . ساعتها کنارت بنشینم و لگو بازی کنم . خانه بسازیم و تصور کنیم درون آن خانه هستیم. دلم میخواهد لباس عروسکهایت را بپوشانم و درباره نوع دست و پا و خانه آنها حرف بزنیم.  کتابها را ورق بزنیم و سوالات ساده بپرسم. سوالاتی که در عین سادگی بسیار عمیقند . دوست دارم تنها صدایی که می شنوم نفس...
7 مرداد 1393

نامه مادر

امشب از یاد تو پرم . امشب تو خوابی و من در سکوت خانه بیدارم. امشب دوست ندارم حتی فردا تو را به مدرسه ببرم. دلم میخواهد فقط با نفسهای گرم تو بخواب روم . دلم میخواهد روزها مثل آدامس کش می آمدند و میتوانستم بیشتر برایت وقت بگذارم. این روزها من  و تو خانه تنهاییم ... چقدر از کنار تو بودن لدت می برم. چقدر دیدن یک فیلم ساده کنار بدن گرم تو لذت بخش است. چقدر وقتی مانند کودکی سرم را روی پایت میگذارم و تو با دستهای کوچکت من را نوارش میکنی بزرگ و زیباست. چقدر نگاهت بزرگ و نافذ است . من را شرمسار می سازد. عزیزم مادرت را ببخش اگر روزهایی کار دارد و نمیتواند به آغوش تو پناه بیاورد. عزیزم مادرت را ببخش اگر دوست داری با او حرف بزنی...
12 بهمن 1392

نامه ای به هیوا برای ششمین تولد زیبایش

دخترم...یگانه زندگی مادر سلام.  ششمین نامه تولد زیبایت را برایت می نویسم. بجر نامه هایی که در دفترم هر روز برایت نوشته ام. از روزی که نخستین حس داشتنت را در خونم احساس کردم.  از روزی که تو را دیدم برای نخستین بار فرشته ای از آسمان  دیدم مادر شدم...شرمنده شدم من کجا تو کجا دیدن روی ماهت نصیب من شد و تو بزرگتر شدی...با نگاهت مرا لحظه به لحظه عاشقتر کردی... تو که بودی چگونه چطور مرا با خود همراه می کردی. تو مرا از تمام بدیها رانده بودی. تو مرا مهربانتر کرده بودی ..تو مرا اسیر خود می کردی... باورم می شد خدا آرزویم را بر آورده کرده است....خدایا هیوایم عزیزم دخترم کی مرا مادر صدا می کند.... خدایا نخستین کلمه ...
14 دی 1392

یک عصر غمناک

عصر که میشود دلم بدجوری میگیرد. یاد تمام نداشته هایم می افتم. مینشینم و به بام خانه ها نگاه میکنم با یک لیوان چای و نبات . من عاشق رنگ عصرهای تابستانم این خاکستریها و تیرگیها که مثل نقشهای ابر روی بام خانه ها می افتد . کوه درست روبروی خانه ماست. از پنجره وقتی مینویسم بخوبی پیداست. با رنگ صورتی چرکی که خورشید از غروبش آن را بجای گذاشته است. درختهای سپیدار و نارنج آرام آرام با تکان باد به رقص در می آیند . در اتاقی درگر رو به تراسی پر گل که تازه آب پاشی اش کرده ام صدای او می آید. صدای کودکانه ای که موجی از رنگ در هر کلام آن است. تا به فکر فرو میروم شاید شعری را که مدتهاست در سر دارم روی کاغذ بیاروم صدای آرام تو مرا از خود بیرون میکشد.  ...
24 تير 1392

برای شکوفه گل سیب مادر .

  قرار نیست اینجا هر چیز و همه چیز آموزش و معرفی باشد....چرا که اینجا برای توست..برای وقتی میتوانی بخوانی و بیشتر بدانی . پس امروز برای تو مینویسم :   برای دختری که زمستان زنی را برای همیشه بهاری کرد  برای دردانه ای که زندگی را به یک زن آموخت .   از آن لحظه با شکوه که شیرا جانم را فشردی و نوشیدی خون پر احساس ترین نام دنیا در رگهایم جاری شد  تو را نگاه کردم و عاشق شدم. عاشق ترین زن دنیا . مادرت شدم تا از تو یاد بگیرم. تو فرزندم نیستی ..تو معلمی هستی که خداوند بزرگ به من هدیه داد . تو پیکری از عصمت و زیبایی خداوند را در وجودت داری ... تو به من یاد دادی حرف زدن را آرامش را . تو به من راه رفتن ر...
30 ارديبهشت 1392