هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

هیوای آسمانی من

سفر

هیوای عزیزم..امشب داریم میریم تهارن. امدیوارم بهت خوش بگذره. یک شنبه هم میریم شمال. تا حالا شمال نرفتی به شمال میگی ترکیه.:)))))) جنگل رو ندیدی. میدونم بهت خوش میگذره. عزیزم تمام تلاشمو میکنم روزهای خوبی داشته باشی. به شرطی که تو هم مامان رو اذیت نکنی. فدای تو بهش مادر. 
27 مرداد 1391

دلم برات تنگ شده...

دختر کوچکم....امشب هم خونه نیستی..و خونه واتاقت لبریز از بوی خوب شب بو و اقاقیاست..انگار وقتی نیستی این عطر برای من میپیچه تا احساس تنهایی نکنم. امشب خونه مامان هستی و من فردا راهی بیمارستانم برای سنگ کلیه. امیدوارم درد نداشته باشم و زود بیام خونه...چون میدونم نگرانی و ته دل حساس و نازکت همش فکر میکنی من درد دارم یا نه. دیروز بهم میگفتی میدونم دکترا نمیذارن زود بیای خونه و من گفتم حتما حتما زود میام عزیزم. بعضی وقتا فکر میکنم این وابستگی من به تو خیلی شدید هست و روزهایی که بزرگ شی و ازم دور باشی واقعا خوردم میکنه. امروز بارها و بارها پیرهناتو بو کردم و بغل کردم..باهات حرف زدم و دلم خیلی خیلی برات تنگ شده. انگار هفته هاست ندیدمت. این روزها نت...
24 بهمن 1390

دخترم....

هیوای عزیزم...این چند روز تعطیلی بار یمن خوب نبود اما خوشحالم به تو خوش گذشت. از هفته پیش درد عجیبی در مثانم داشتم و دو بار رفتم بیمارستان...از اونجایی که بیمکارستانهای حس دلسوزی رو هم به باد داد...چندین قرص خورم تا دیروز که رفتم سونوگرافی و با کمال ناباوری فهمیدم در کلیم سنگ دارم....داشتن اینهمه درد بارم عجیبه..نمیدونم چرا این مدت اینهمه درد داشتم و سنگ دارم...این یکی دیگه دردناکترینه...نمیدونم چطوری باید دفع شه...دارو میدن یا سنگ شکن..چون 5 میلیمیتره....بزرگه. اونروز واقعا امونم رو برید درد وحشتناکی رو تجربه کردم اما متاسفانه دفع نشد..بیشتر از درد برای تو نگرانم..چون خیلی نگران منی و همش میپرسی..بیمارستان نمری؟ خوبی؟ درد نداری؟ میخوای همرا...
22 بهمن 1390
1