هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

هیوای آسمانی من

من و هیوا در کیش

  سفری رفتیم کیش...خیلی خوب بود و آروم.....دخترم...چند روز دیگه تولد زمستانه. من از اولین روز میلاد زمستان....نیمه این فصل زیبارو که تو درش به دنیا اومدی..چشم به راهم و انتظار میکشم صبح روز 15 دی ماه بیدار شم..به چشمای زیات نگاه کنم بغلت کنم و بگم زیباترین برف دینا...مهربانترین فرشته ...امید زندگی من..تولدت مبارک......و هنوز نمیدونم چطور جلوی خودمو بگیرم گریه نکنم....هیوا هیوااااااا....نمیدونی چقدر تنهاییمو پر کردی...نمیدونی چقدر باهات راحتم..نمیدونی از وقتی اومدی به هیچ دوستی نیاز ندارم...بزرگترنی حرفامو میفهمی...و تازه 4 سالت هست...هیوای من وقتی 20 سالت بشه..اونوقت اگه باشم اگه باشم....باز هم باهام دوست هستی؟؟؟؟اونروز بهت گفتم قول م...
23 آذر 1390

باران من....

تو هستی و من هستم و باران.....تو خوابی و من هستم و طراوت....تو میخندی و من هستم و جوانی....تو می گریی و من هستم و کوهی از درد....تو روی برگها راه میروی و حرف میزنی و من هستم و پروازی سبک...تو به من میگویی دوستت دارم و من بغض سنگینی را فرو میدهم...تو تمام باور و اقتداری و من ناباور از اینهمه بزرگی و رشد تو....من به دستهایت نگاه میکنم و حرفهایت و صدایت و نمیدانم زمان چگونه تو را از من میدزدد.....چقدر زود بزرگ میشوی هیوا......از شاخه های تن من تاب میخوری و بزرگ میشوی...از وجود من بزرگ شو دخترم.....از من هر چه میخواهی بگیر هر چه دارم...هر چه داشته ام و خواهم داشت...و سپید و زیبا بزرگ شو....و همینگونه بمان کنارم....تا بارانها و پاییزهای سالهایی ...
1 آذر 1390

هیوا و کتاب و دوستان....

هفته کتاب بود و هیوای من هم عاشق کتاب...مهد کودک خوب هیوا از ما خواسته بود یک کتاب رو بدور از چشم بچه ها خریداری کنیم و هردیه کنیم برای برگزاری روز کتاب. این عکسهای زیبارو دوست عزیزم خانوم ابوالوردی زحمت کشیدند و برای من ایمیل کردند..ازشون باز هم ممنونم...فرشته خوشگلم امروز از شوق رفتن به حیاط و کتابخوانی با دوستاش خیلی زود از خواب بلند شد....:) حیاط زیبایی داه مهد هیوا...جالب هست برام چون هیوا هر روز از مربیهاش صحبت میکنه و منتظره فردا شه و بره پیش اونها و دوستاش. عروسک زیبای مامان..... هیوا عاشق خوابیدن رو زیمن و خوندن کتابه.....چه محیط خوبی رو براشون فراهم کرده بودند واقعا..دخترم میدونم بهت خیلی خوش گذشته..به این میگن یک...
25 آبان 1390

نام هیوا

دختر عزیزم. پاییز زیبا از راه رسیده. 10 روز دیگه تولد منه و بعدش تولد تو عزیزترینم. 4 سال از روزی که اومدی به دنیای ما میگذره و من ناباورانه به گذر روزها فکر میکنم. روزی که اسمت رو هیوا گذاشتم دخترم 2 سال مونده بود تو درون من پا بذاری. فیلم زیبای " هیوا " ساخته مرحوم ملاقلی پور رو بارها دیدم و دیدم از روی که برای اولین بار اکران شد عاشق اسمش شدم و شخصیت زن بازیگرش خانوم سجادیه. بعد رفتم دنبال معانی زیادش..خورشید..نور...ماه شب چهارده..شیرین...امید و آرزو...دیدم تمام تمایلات یک مادر در اسمت نهفته. روز 15 دی ماه رو برای تولدت انتخاب کردم تا تولد فروغ فرخزاد و مامانبزرگ خوبم باهات یکی باشه. تا از هر کودوم از اونها صفت خوب و نیکی داشته باشی...صبو...
23 آبان 1390

اتفاق بد....

هیوای من اول بگم که من هنوزم مثل اونوقتا تمام حرفامو توی دفترات مینویسم فکر میکنم شده باشه 4 دفتر چون دو ماه دیگه 4 ساله میشی عروسک مامان. دوست دارم نوشته هامو خودت بخونی با دستخط خودم و یجورایی خصوصی باشه مال مال خودت...اینجا فقط جایی هست که دوستات و دوستای من میتونن بیان و نوشتهای مامانو بخونن یجور ارتباط مجازی خوب . :) ..خفته پیش ما مهمون داشتیم و تو هم چایی میخواستی مثل همیشه و اون مهمون عزیزمون نمیدونست نصف چایی شما باید آب باشه کاملا چایی مردونه بود ..:) و بعد تو اومدی اونو مثل همیشه یهویی بخوری که دیدی داغه و ولش کردی و چایی ریخت روی پای تپل خوشگلت و من تو اتاق با صدای جیغت پریدم بیرون و وای....وحشتناک بود.. کلا اعصاب که ندارم وقتی او...
10 آبان 1390

بدون عنوان

اینها عکسهایی از مراسم جشن هیوای عسلم در مهد برای روز جهانی کودک....   هیوا سیندرلا شده بود...اما زیباترین سیندرلای دنیا... وقتی اومدم دنبالت عزیزترینم دیدم صورتت ماه شده...خیلی خوشحال بودی از این رنگها..منهم همینطور. دیروز برات یک لباس زیبا خریدم دیدم حیفه بعدها نبینیش..چون خیلی بت میاد...داشتیم دیکشنری تصویری جدیدت رو با سی دی هاش کار میکردیم و دقتت خیلی زیبا بود منم ازت عکس گرفتم دختر باهوشم..راستش سرما خوردیم هر دو اما تو دیروز 5 تا درسو کار کردی بی اونکه خسته شی..بهت افتخار میکنم. قبل از اینکه بخوابیم هر شب کتاب میخونیم..هرچقدر هم حالت بد باشه این کارو فراموش نمیکنی..و کتاب رو یکبار میخونم تو تمام داستانو ...
1 آبان 1390

هدیه من

عزیزم....در این لحظه تو در خواب نیمروزی هستی. به صورتت نگاه میکنم و جز یک ردیف مژگان زیبا و لبهای سرخ و گونه برآمده و آتشین فرشته ای خفته میبینم...همین را میبینم. پیکری از گوشت و خون خودم که روحی پاک دارد و زندگی میکند. از روزی که به دنیا آمدی 3 سال و نه ماه و هشت روز میگذرد ...روزهام را با حرفهای شیرینت پر میکنی و شبهایم با نگرانی از فردا در این کشور نابسامان میگذرد. نگرانم و نمیدانم روزی به من خرده نخواهی گرفت اگر بدانی میتوانستم اما تو را اینجا بزرگ کردم...گرچه خوب میدانی بابا ایران پرسته و از اینجا تکون نمیخوره.:) قول میدهم روزی در بزرگی از اینجا خواهی رفت شاید هم زودتر. گاهی فراموش میکنم خسته و گرسنه و ضعیف شدم....دکترم میگفت ضعف بسیاری...
21 مهر 1390

هفته جهانی کودک

دختر زیبایم....امروز اولین روز هفته جهانی کودک هست. روزت مبارک. هر روز من برای تو هست . هر روز و هر لحظه من. با خنده های زیبات و حرفای شیرینت. امروز در مهد کودک حسابی سورپریز شدی..چهر شنبه جشن دارید و حتما عکساشو میذارم. خوشحالم از مهدت راضی هستی . خوشحالم منو مامان کردی تا معنای این روزو بهتر بفهمم. خوشحالم کنارمی و گرمای زندگی مایی. تو شاهکار خلقت خدایی و از هوش و استعدادت هر روز مارو بهت زده میکنی. امروز کلاس زبان داشتی و افتخاری بس بزرگ که میتونی جای مربیت درس بدی. میتونی بنویسی کلماتو میشناسی مینویسی و حرف میزنی. خوشحالم این همه وقت برای اموزشت گذاشتم و بازهم میذارم چون تو نابغه هستی دخترم. آفتاب پاییز کنار تو زیباست و قدم زدن زیر ر...
16 مهر 1390

بدون عنوان

          بافرزندمان بگوئیم... انکار مداوم احساسات کودک او را دچار تشویش و نگرانی می کند و با این کار والدین به کودک می آموزند که احساسات خود را نشناسند و به آنها اعتماد نکنند. پس بهترین روش در برخورد با کودک این است که خود را به جای فرزندانمان تصور کنیم. به کودکمان کمک کنیم تا احساسات خود را بشناسد زندگی خانوادگی , حضور افراد با جنسیت و سنین مختلف در زیر یک سقف به همان اندازه که شیرین و زیبا ست ، گاهی سخت هم می شود. هر کدام از این روابط ،شرایط و استاندارهای خود را دارد که در صورت رعایت آنها بسیار شیرین خواهد بود اما عدم بر قراری ارتباط صحیح صدمات جبران ناپذیری همه ی افراد خواهند خورد. ...
6 مهر 1390

بدون عنوان

امروز نخستین روز ورود هیوای عزیزم به دنیای جدید مهد کودک بود. صبح بلند شدیم و مثل یک دختر ناز و خوب صورتشو شست و مسواک کرد لباس پوشید و مامان کلی ازش عکس و فیلم گرفت و از زیر قرآن رد شد و رفتیم مهد. :) وقتی هیوا ساختمون سفید رنگ رو با اون برجهای بلند و نوک طلایی رنگش دید واقعا حس کرد یک پرنسس هست و اونجام قصر سیندرلاست...و واقعا هم بود...هیوای من پرنسس قلب من رفت با خوشحالی. منم از فرصت استفاده کردم و از صورت زیباش عکس گرفتم...با اون چهره مصمم و با جذبش :)))) باورنکردنی و زیبا....همه جمع بودن و خیلی شلوغ بود خیلی از بچه ها هم گریه میکردن اام هیوا مصمم و مهربون از من خداحافظی کرد بوسیدم و رفت. برات خوشحالم دختر زیبای من....
3 مهر 1390