هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

هیوای آسمانی من

اتفاق بد....

1390/8/10 11:08
نویسنده : ساحل
1,279 بازدید
اشتراک گذاری

هیوای من اول بگم که من هنوزم مثل اونوقتا تمام حرفامو توی دفترات مینویسم فکر میکنم شده باشه 4 دفتر چون دو ماه دیگه 4 ساله میشی عروسک مامان. دوست دارم نوشته هامو خودت بخونی با دستخط خودم و یجورایی خصوصی باشه مال مال خودت...اینجا فقط جایی هست که دوستات و دوستای من میتونن بیان و نوشتهای مامانو بخونن یجور ارتباط مجازی خوب . :) ..خفته پیش ما مهمون داشتیم و تو هم چایی میخواستی مثل همیشه و اون مهمون عزیزمون نمیدونست نصف چایی شما باید آب باشه کاملا چایی مردونه بود ..:) و بعد تو اومدی اونو مثل همیشه یهویی بخوری که دیدی داغه و ولش کردی و چایی ریخت روی پای تپل خوشگلت و من تو اتاق با صدای جیغت پریدم بیرون و وای....وحشتناک بود.. کلا اعصاب که ندارم وقتی اونطوری دیدمت فقط فریاد میزدم و هیچ کس نبود آرومم کنه....بغلت کردم شلوارتو درآوردم و بردم حموم و آب ولرم ریختم و بعد از اونجایی که یادم بود مامانم همیشه اینکارو میکرد سیب زمینی رنده کردم و گذاشتم رو جای سوختگی.....بابا هم باورش نمیشد چایی داغ بوده و نمیخواست تو رو ببره بیمارستان...با همون دوستمون بردیمت بیمارستان و پانسمان کردن و الان خیلی بهتری. من اون شب رو هرگز فراموش نمیکنم و خودمو مقصر میدونم چون من باید به بقیه بگم که تو هر چیزی رو چطور میخوری. خیلی ازت عذرخواهی کردم امیدوارم مامانو ببخشی عزیز دلم. برای جای سوختگیت گفتن کمه نمیمونه اما بهم کلی پیشنهخاد دادن دوستای خوبمون..پما ویتامین آ ، ارده ، آلوورا و کلی چیز دیگه. از پماد ویتامین آ شروع میکنم . خوشحالم تو دختر مقاومی هستی و دردو خیلی خوب تحمل میکنی . خیلی زاید دوستت دارم الان رفتی مهد و من تنهام جات خیلی تو خونه خالیه اما وقتی هر روز میای و من میبینم چه حرفای جالبی میزنی و چه چیزهای خوبی بهت یاد دادن آروم میشم و خوشحالم مهدت عالیه از هر نظر. واست یه خاطره تعریف کنم که خیلی اون لحظه  احساس غرور میکردم...هفته پیش تو کلاس موسیقی یکی از دوستات پیش از شروع کلاس آب میخواست و مامانش واسش نریخت آبو تو رفتی و واسش آب ریختی دادی بهش..بعد از دهنش آبو ریخت بیرون و مامانش گفت که تمیزش کنه تو رفتی و براش دستمال آوردی بعد اون دوستت دستمالو انداخت روی زمین تو برداشتی و بردی انداختیش تو سطل و بهش گفتی کار بدیه هر چیزیو رو زمین بندازی...بیچاره مامان دوستت قرمز شده بود و من احساس پرواز داشتم...خیلی بزرگ و خانوم شده بودی...گفتی همیشه تو مهد بهمون میگن که به دوستامون کمک کنیم و اگز چیزی رو بلد نیستن بهشون یاد بدیم اینطوری عملی...:) دیروزم بهم گفتی مامان اگر کسی خواست منو بزنه یا هل بده من باید از خودم دفاع کنم نه بزنمش گفتم آفرین دخترم خیلی کار درستی میکنی حالا چطوری اینکارو میکنی گفتی دستشو میگیرم و بهش میگم اجازه نداری منو بزنی بهت اجازه نمیدم....واقعا خوشحال شدم. بهت افتخار میکنم زیاد عزیزم. تو زیباترین هدیه روزگار منی...دوستت دارم طلای من. دوستت دارم عزیز دل مادر.

پسندها (1)

نظرات (8)

t & h
13 آبان 90 0:57
خدا بد نده
حتما تا الان بهتر شده
و امید به اینکه هیچوقت پیش نیاد اصلا هیوا جون دور چایی را خط بکش چه کم رنگش چه پررنگ


ممنونم عزیزم خیلی خوب شده. چایی دوست داره اما خیلی زیاد مراقبه دیگه. ممنون ازت دوست من.
بهناز مامان نازنین
14 آبان 90 13:49
سلام وایی هیوا جون چرا سوخته الهی بمیرم
مامانی گل خودتو سرزنش نکن ما همیشه نمی تونیم به طور صد در صد مواظب بچه هامون باشیم عزیزم
خیلی ناراحت شدم ببینم جای سوختگی برطرف شد؟


بهناز جان ممنون. میدونم اما مادر تو ایارن همیشه مقصره!!!میدونی که چی میگم. آره خوب شده دارم براش ویتامین آ میزنم. مرسی دوست خوبم.
بهناز مامان نازنین
15 آبان 90 17:38
خب خدا رو شکر یه پمادهایی هم هستن برا اینکه جاش نمونه حتما براش بخر از داروخونه بپرسی خودش بهت می ده
درسته تو ایران همیشه ما خانمها مقصریم


ممنون حتما. مرسی از راهنماییت. چاره ای نیست دیگه بهناز عزیز..از ماست که برماست.
پانته آ
17 آبان 90 12:10
سلام سحر جون
عزیزم هیوا جونم چطوره؟خیلی ناراحت شدم ایشالله هیچوقت دچار اتفاق های بد نشین .
ماشالله هیوا خیلی بیشتر از سنش درک میکنه آرزو میکنم قدر این دختر مهربون و فهمیده دونسته بشه و روز به روز بالندگیشو ببینی.
فرشته کوچولوی زمینیتو ببوس


سلام پانی عزیزم...تو چطوری؟ کوچولوی نازت چطوره؟ ممنون از حرفات عزیزم. منم همین آرزو رو دارم. مرسی. هر دوتاییتون رو میبوسم دوست خوبم.
سودابه
18 آبان 90 2:41
امیدوارم حال هیوا جون بهتر شده باشه .بچه هستند و شیرین و دوست داشتنی و طبیعیه که این چیزا تا مدتها ذهن ماها رو درگیر کنه . راستی دیگه به ما سر نمیزنید . دور شدیم ناخواسته .اما ما دوستتون داریم .


سودی عزیزم بخدا خیلی گرفتارم فقط میام اینجا مینویسم و میرم. خیلی اتفاقات بد تو زندگیم افتاده البته برا بابا و مامانم...درگیر بودم حسابی. هنوزم هستم. دعا کن مشکلاتم حل شه تو همیشه نزدیکی حتی اگر دور باشی دورترین نزدیکی بهم. هیوام خیلی بهتره. دوستت دارم و همیهش باور کن همیهش به یادتم. میوبسمت.
نیلوفر(فرح) مامان آوا
9 آذر 90 14:47
آخی عزیزم الهی بگردم چقدر صبوری کرده این طفل معصوم.


مرسی نیلوفررررررررررررررررررر..کجایی تو خانومی.
مامان ملیکا کوچولو
15 فروردین 92 17:36
سلام ساحل جان.نوشته هاتونو خوندم. لذت بردم. واقعا از مادرانی مثل شما که بیشتراز هرچیز تربیت بچشون براشون مهمه لذت میبرم.هیوا خانوم نازو باادبت را انشاالله خداحفظش کنه.میبوسم روی ماهشو.نازگل خاله الهی همه خوبیهای دنیا نصیبت.


سلام و ممنون دوست عزیزم. امیدوارم همواره خوب و سالم و شاد باشید در کنار دختر ماهتون.
مامان
2 فروردین 94 17:59
هیوای عزیزم بزرگ میشی یادت میره ولی مامان هیچ وقت یادش نمیره.
ساحل
پاسخ