اتفاق بد....
هیوای من اول بگم که من هنوزم مثل اونوقتا تمام حرفامو توی دفترات مینویسم فکر میکنم شده باشه 4 دفتر چون دو ماه دیگه 4 ساله میشی عروسک مامان. دوست دارم نوشته هامو خودت بخونی با دستخط خودم و یجورایی خصوصی باشه مال مال خودت...اینجا فقط جایی هست که دوستات و دوستای من میتونن بیان و نوشتهای مامانو بخونن یجور ارتباط مجازی خوب . :) ..خفته پیش ما مهمون داشتیم و تو هم چایی میخواستی مثل همیشه و اون مهمون عزیزمون نمیدونست نصف چایی شما باید آب باشه کاملا چایی مردونه بود ..:) و بعد تو اومدی اونو مثل همیشه یهویی بخوری که دیدی داغه و ولش کردی و چایی ریخت روی پای تپل خوشگلت و من تو اتاق با صدای جیغت پریدم بیرون و وای....وحشتناک بود.. کلا اعصاب که ندارم وقتی اونطوری دیدمت فقط فریاد میزدم و هیچ کس نبود آرومم کنه....بغلت کردم شلوارتو درآوردم و بردم حموم و آب ولرم ریختم و بعد از اونجایی که یادم بود مامانم همیشه اینکارو میکرد سیب زمینی رنده کردم و گذاشتم رو جای سوختگی.....بابا هم باورش نمیشد چایی داغ بوده و نمیخواست تو رو ببره بیمارستان...با همون دوستمون بردیمت بیمارستان و پانسمان کردن و الان خیلی بهتری. من اون شب رو هرگز فراموش نمیکنم و خودمو مقصر میدونم چون من باید به بقیه بگم که تو هر چیزی رو چطور میخوری. خیلی ازت عذرخواهی کردم امیدوارم مامانو ببخشی عزیز دلم. برای جای سوختگیت گفتن کمه نمیمونه اما بهم کلی پیشنهخاد دادن دوستای خوبمون..پما ویتامین آ ، ارده ، آلوورا و کلی چیز دیگه. از پماد ویتامین آ شروع میکنم . خوشحالم تو دختر مقاومی هستی و دردو خیلی خوب تحمل میکنی . خیلی زاید دوستت دارم الان رفتی مهد و من تنهام جات خیلی تو خونه خالیه اما وقتی هر روز میای و من میبینم چه حرفای جالبی میزنی و چه چیزهای خوبی بهت یاد دادن آروم میشم و خوشحالم مهدت عالیه از هر نظر. واست یه خاطره تعریف کنم که خیلی اون لحظه احساس غرور میکردم...هفته پیش تو کلاس موسیقی یکی از دوستات پیش از شروع کلاس آب میخواست و مامانش واسش نریخت آبو تو رفتی و واسش آب ریختی دادی بهش..بعد از دهنش آبو ریخت بیرون و مامانش گفت که تمیزش کنه تو رفتی و براش دستمال آوردی بعد اون دوستت دستمالو انداخت روی زمین تو برداشتی و بردی انداختیش تو سطل و بهش گفتی کار بدیه هر چیزیو رو زمین بندازی...بیچاره مامان دوستت قرمز شده بود و من احساس پرواز داشتم...خیلی بزرگ و خانوم شده بودی...گفتی همیشه تو مهد بهمون میگن که به دوستامون کمک کنیم و اگز چیزی رو بلد نیستن بهشون یاد بدیم اینطوری عملی...:) دیروزم بهم گفتی مامان اگر کسی خواست منو بزنه یا هل بده من باید از خودم دفاع کنم نه بزنمش گفتم آفرین دخترم خیلی کار درستی میکنی حالا چطوری اینکارو میکنی گفتی دستشو میگیرم و بهش میگم اجازه نداری منو بزنی بهت اجازه نمیدم....واقعا خوشحال شدم. بهت افتخار میکنم زیاد عزیزم. تو زیباترین هدیه روزگار منی...دوستت دارم طلای من. دوستت دارم عزیز دل مادر.