بدون عنوان
اینها عکسهایی از مراسم جشن هیوای عسلم در مهد برای روز جهانی کودک....
هیوا سیندرلا شده بود...اما زیباترین سیندرلای دنیا...
وقتی اومدم دنبالت عزیزترینم دیدم صورتت ماه شده...خیلی خوشحال بودی از این رنگها..منهم همینطور.
دیروز برات یک لباس زیبا خریدم دیدم حیفه بعدها نبینیش..چون خیلی بت میاد...داشتیم دیکشنری تصویری جدیدت رو با سی دی هاش کار میکردیم و دقتت خیلی زیبا بود منم ازت عکس گرفتم دختر باهوشم..راستش سرما خوردیم هر دو اما تو دیروز 5 تا درسو کار کردی بی اونکه خسته شی..بهت افتخار میکنم.
قبل از اینکه بخوابیم هر شب کتاب میخونیم..هرچقدر هم حالت بد باشه این کارو فراموش نمیکنی..و کتاب رو یکبار میخونم تو تمام داستانو کامل میگی برام. اینهم کتاب جدیدی هست که دوست عزیز و هنرمند بابا از کانون پرورشی کودکان آورده برات.
خیلی دوست داری خودت کتاب بخونی اما من اعتقاد دارم سن شروع مدرسه بهترین سن خوندن و نوشته...در عوض الان داری نوشتن حروف انگلیسی رو شروع میکنی در حقیقت انقدر سریع پیش رفتیم که من هنز خیلی از حروف رو کار نکردم اما تو میتونی بنویسی و بخونیشون. واقعا خوشحالم..در مهد کودک هم به مرور بهتون فارسی رو یاد میدن عزیزم.
اینهم یک نوشته از مامان احساساتیت...
یک روز از خواب بیدار شدم و باران همه جا را خیس کرده بود. از خدا خواستم به من دختری هدیه دهد که چشمانش به خیسی و طراوت باران باشد..نفسش بوی خاک باران خورده دهد...موهایش همچون ابریشم باران صاف و لطیف باشد ..صورتش به پاکی و سپیدی ابرها باشد و چون زمستان بخشنده..زندگی بخش و مهربان. روزی که درونم پا گذاشت باران میبارید و روزی که در آغوشم گرفتمش برف میبارید بر صحنه سرد زمین. و دیدم خداوند بزرگ به من هر آنچه خواسته بودم داده...بیشتر از آنچه خواسته بودم. من مادر شدم مادر یک فرشته سپید مهربان. این داستان تولد هیواست که همیشه برایش تعریف میکنم تا بداند نفسم لحظه ای بدون او دوام نخواهد آورد. عزیز دل مادر .....
این زیباترین داستان زندگی منه...داستانی که تکراری نمیشه..خیلی دوستت دارم عزیزم. جان دل من.