هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

هیوای آسمانی من

دلم برات تنگ شده...

دختر کوچکم....امشب هم خونه نیستی..و خونه واتاقت لبریز از بوی خوب شب بو و اقاقیاست..انگار وقتی نیستی این عطر برای من میپیچه تا احساس تنهایی نکنم. امشب خونه مامان هستی و من فردا راهی بیمارستانم برای سنگ کلیه. امیدوارم درد نداشته باشم و زود بیام خونه...چون میدونم نگرانی و ته دل حساس و نازکت همش فکر میکنی من درد دارم یا نه. دیروز بهم میگفتی میدونم دکترا نمیذارن زود بیای خونه و من گفتم حتما حتما زود میام عزیزم. بعضی وقتا فکر میکنم این وابستگی من به تو خیلی شدید هست و روزهایی که بزرگ شی و ازم دور باشی واقعا خوردم میکنه. امروز بارها و بارها پیرهناتو بو کردم و بغل کردم..باهات حرف زدم و دلم خیلی خیلی برات تنگ شده. انگار هفته هاست ندیدمت. این روزها نت...
24 بهمن 1390

دخترم....

هیوای عزیزم...این چند روز تعطیلی بار یمن خوب نبود اما خوشحالم به تو خوش گذشت. از هفته پیش درد عجیبی در مثانم داشتم و دو بار رفتم بیمارستان...از اونجایی که بیمکارستانهای حس دلسوزی رو هم به باد داد...چندین قرص خورم تا دیروز که رفتم سونوگرافی و با کمال ناباوری فهمیدم در کلیم سنگ دارم....داشتن اینهمه درد بارم عجیبه..نمیدونم چرا این مدت اینهمه درد داشتم و سنگ دارم...این یکی دیگه دردناکترینه...نمیدونم چطوری باید دفع شه...دارو میدن یا سنگ شکن..چون 5 میلیمیتره....بزرگه. اونروز واقعا امونم رو برید درد وحشتناکی رو تجربه کردم اما متاسفانه دفع نشد..بیشتر از درد برای تو نگرانم..چون خیلی نگران منی و همش میپرسی..بیمارستان نمری؟ خوبی؟ درد نداری؟ میخوای همرا...
22 بهمن 1390

هیوای متولد دی ماه

این مطلب رو در مجله شهرزاد خوندم. خیلی عالی بود. یکم دیر شده و از دی ماه گذشته اما برای من خیلی جالب بود. بخصوص که هیوا کوچولوم خیلی زیاد به این خصوصیات مذکور شبیه هست. یادمه یک روز بهش گفتم هیوا مامان چرا وقتی میام دنبالت مهد مثل بقیه بجه ها نمیپری بغلم....گفت اخه مامان من بزرگم.:))) همچین از دور منو نگاه میکنه و میگه سلام..همین . وقتی مامان میشه مامان بازی میکنه من همیشه بچش هستم و احساس میکنم خودم اونجا وایسادم....خوب میفهمهم کجای کارم مشکل داره. یروز یکی از دوستای پدرش باهاش شوخی میکرد یکم ساکت شد بعد از گوشه چشم نگاهی بهش کرد..بیچاره گفت بابا من تسلیم این بچه چه نگاهی داره...وقتی خونمونشلوغه و بچه ها دوستامون زیاد میخندن و حرف مینن میاد...
10 بهمن 1390

نامه ای برای تو....

دخترم...امیدم..زیبایم.... امروز در خانه نیستی و برای تنوع به منزل مادربزرگت رفته ای. چقدر شیرین است روزهایی که در آغوش مادربزگ میگذرد...امروز برایت گفتم که حاضرم تنها برای لمس گونه های نرم مادربزرگم و خوردن آن چایی شیرین صبحانه و لقمه های کوچک نان و پنیر ..آن بیرون رفتنهای عصر و گل سرهای ریز و زیبا ، آن همه حرفهای خوب از گذشته قصه ها و شعرهای حافظ و فالهایش برای یک لحظه شاداب بودن و آرام بودن به کودکیم باز گردم. قدر این روزها و مادربزرگت را بدان. یادم است هر روز منتظر بودم مادرم بگوید میخواهیم به خانه مادربزرگ بریم...نمیدانم در این موضوع انگار بویی از تکرر و خستگی نبود. آن خانه همیشه برایم آمال و آرزو بود. آن بو و آن چهره برایم زیباترین و ...
7 بهمن 1390

بدون عنوان

بعد از تولد هیوا تمام خوراکیهایی که مونده بود رو جمع کردیم و رفتیم جایی نزدیک شیراز که منظره خیلی زیبایی داره. با دوستان. اینها عکسهایی از اون روز سرده. اینروزهای حال روحی خوبی ندارم. میدونم باید خوب شم تا بتونم به کارهام برسم. بیشتر به تو هیوا جان. میدونم منو بخاطر گرفتاریهام میبخشی. هفته دیگه میرم پیش مشاورت کمی باهاش صحبت میکنم و این خانوم خوب بهم کمک میکنه میدونم. این روزهای اونقدر خستم که زود از کوره در میرم. تو هم خیلی نق میزنی و خواسته داری...نمیدونم مشکل از تو هست یا من؟ همش مضطرب هستم....دوست ندارم حتی پیش مامانم باشی...وقتی ازم دوری دلشوره دارم. حتی به بابای بیچاره هم نمیرسم...وقت آشپزی هم ندارم....وقتی هستی حتی اگه کلی شیطونی کنی ...
21 دی 1390

تولد

عزیزم....تولدت خیلی خوب برگزار شد. متاسفانه عکس زیادی نگرفتم..همه فیلما هم پر حجم هستن و نمیشه اینجا گذاشت...اما همین هفته قراره من و هیوا و بابا بریم آتلیه دوستمون و عکس بگیریم..حتما اونهارو میذارم. هیوا بسیار ذوق زده بود....منهم حسابی کلافه...شلوغ بود و واقعا نمیدونستم باید چکار کنم و به کی برسم....سال آینده اصلا اینطور تولدی نمیگیرم..فقط مهد کودک جشن میگیریم و مامان و بابا خونه...واقعا خوش میگذره..میتونیم حسابی عکس بگیریم از خودمون و شلوغ هم نیست و خودمون هستیم....امروز بعد از چند وقت رفتیم مهد کودک...خوب بود و تو با کیف و لباسهایی که هدیه گرفته بودی رفتی و خوشحال بودی. مهمون داشتیم و امروز نشد ببرمت کلاس فونیکس..اما از فردا برنامه ه...
18 دی 1390

بدون عنوان

این کیک هیواست..البته این عروسک که ابدا اینجا نیست یکی شبیه بهشو پیدا کردم. اون تصویر قلعه رو از اینترنت گرفتم پرینت کردم رو مقوا....امیدوارم همین بشه دیگه... اینهم کارت تولد هیوا خانوم من...کاش ههم دوستام بودن..همه نزدیکهای دوری که ندیده دوستشون داریم...جای همتون خالی....:( ...
12 دی 1390

خواب

دختر خوشگلم...از پنج شنبه بیمار بود..مثل هر سال که نزدیک به تولدش مریض میشه.خیلی عجیبه. البته خوشبختانه چون بدنش قوی هست فقط یه کوچولو بیماری روش اثر میذاره ایندفعه سرفه میکرد زیاد. رفتیم دکتر و داروهارو گرفت و خیلی خوب شد. البته داروهای گیاهی همیشه کنار منه واقعا اثر داره.امروز رفته مهد کودک. منهم حسابی درگیر کاهرای تولدش هستم. واقعا سخته تنهایی اینهمه کار رو انجام دادن.!!!! اما هیوا خیلی خوشحاله هر روز بیشتر و بیشتر منتظره...مرتب سوال میکنه کی تولدشه. الان خوابه و درست مثل یک فرشته شده. تمام تلاشمو کردم خیلی بهش خوش بگذره و تولد فقط برای اون باشه. کودکانه باشه. جشن تولدش جشن راپونزل هست. حتما همه میدونن راپونزل کی هست..کارتون Tangled همون ...
12 دی 1390

قصه تولدت

هیوا...هیوای من...امروز 5 دی ماه هست. 10 روز دیگه تولدت هست...روزی رو یاد دارم که میشمردم لحظه هارو برای دیدنت...قصه تولد رو برات نوشتم در دفترات....برای اخرینب ار رفتم دکتر...مثل همیشه تنها...دوست داشتم تنها باشم...دکتر گفت میتونی اول دی دنیا بیای گفتم نه..میخوام 15 دنیا بیاد. چرا؟ میخوام روز تولد فروغ فرخزاد باشه و تولد مامان بزرگ خوبم.چرا؟میخوام ثل اونها صبور..مقاوم..محکم....متکی به نفس...پر احساس..دانا..مقتدر....قانع..مهرابن...وفادار...متفکر...و خاص باشه. کارهامو کردم...دکتر گفت نگران که نیستی گفتم نه..اصلا..دوست دارم زودتر ببینمش. اومدم بیرون..خیلی زیاد سنگین بودم. دکتر گفته بود تو وزنت زیاده و قدت بلند. گفته بود خیلی خوب تغذیه داشتی طب...
4 دی 1390

نقاشی در کودکان.

قاشی و شخصیت کودکان نقاشی و شخصیت کودکان   روان شناسان به طرق مختلف درباره کودکان تحقیق کرده اند که یکی از مهمترین آنها تجزیه و تحلیل نقاشی های کودکان است. نقاشی ، کودک را در مراحلی که حوادث اطراف خود را دسته بندی و عرضه می کند و روند تکامل یافته ای را از زمان خط خطی کردن ساده تا زمانی که خطوط معنی دار و مبتنی بر قوانین پرسپکتیو و شالوده منطقی را رسم می کند، می توان چیزی شبیه خواب و رویا معنی کرد. نقاشی همانند خواب و رویا به کودک فرصت می دهد اطلاعات و اعمالی را که از دنیای بیرون کسب می کند از هم جدا و سپس آنها را دوباره تنظیم کند. در نقاشی ، همانند خواب و رویا، کودک خود را از ممنوعیت ها رها کرده ، در حالتی ناخودآگاهانه درباره مس...
23 آذر 1390