هدیه من
عزیزم....در این لحظه تو در خواب نیمروزی هستی. به صورتت نگاه میکنم و جز یک ردیف مژگان زیبا و لبهای سرخ و گونه برآمده و آتشین فرشته ای خفته میبینم...همین را میبینم. پیکری از گوشت و خون خودم که روحی پاک دارد و زندگی میکند. از روزی که به دنیا آمدی 3 سال و نه ماه و هشت روز میگذرد ...روزهام را با حرفهای شیرینت پر میکنی و شبهایم با نگرانی از فردا در این کشور نابسامان میگذرد. نگرانم و نمیدانم روزی به من خرده نخواهی گرفت اگر بدانی میتوانستم اما تو را اینجا بزرگ کردم...گرچه خوب میدانی بابا ایران پرسته و از اینجا تکون نمیخوره.:) قول میدهم روزی در بزرگی از اینجا خواهی رفت شاید هم زودتر. گاهی فراموش میکنم خسته و گرسنه و ضعیف شدم....دکترم میگفت ضعف بسیاری داری و باید زیاد گوشت و مرغ بخوری و ویتامینهای بدنت بخاطر عملی که داشتی دفع میشه...برام مهم نیست. من مقاوم هستم از پا نمیفتم. باید تو را به بهترین شیوه بزرگ کنم. باید برایت زیاد حرف بزنم برایت زیاد آشپزی کنم برایت زیاد وقت بگذارم. من از خیلی از دوست داشتنهایم گذشته ام. عشق تو چنان گرمایی دارد که تمام درونم را شعله ور میکند. هرگز باور نمیکردم مادر شدن تا این اندازه مرا تغییر دهد..باور نمیکردم عشق مادر به فرزندی چون تو اینچنان بزرگ است آتشین بی بدیل تکراری نمیشود..و هیچ چیز جایش را نمیگیرد.وقتی در آغوشت میگیرم و بویت میکنم بخداوندی خدا که تمام اندوه از تنم روحم بیرون میرود. دیروز وقتی از جشن آمدی..وقتی دنبالت امدم و از دور صورت نقاشی شده ات را دیدم و در آ؛وشم پریدی و با آن شوق گفتی " مامان ببین صورتم رو در جشن چقدر خوشگل کردند" . نمیدانم چه احساسا چه نیرویی درونم جریان یافت و گفتم خدایا شکر که مهد کودکت را دوست داری....لحظه هایی خوب داری. و در آغوشت گرفتم و بغض بسیارم را فرو دادم نمیدانم چرا گریه کردم نمیدانم فقط میدانم احساس کردم بزرگ شدی و صورتت آنقدر خوشحال بود که خیالم آسوده شد دور از من شادی . برایم همین مهم است. دوستت دارم زیباترینم. دوستت دارم بی اندازه. امیدوارم مادر باشم شایسته درک بالای تو شایسته آنچه در واقع هستی. دوستت دارم.