تولد
عزیزم....تولدت خیلی خوب برگزار شد. متاسفانه عکس زیادی نگرفتم..همه فیلما هم پر حجم هستن و نمیشه اینجا گذاشت...اما همین هفته قراره من و هیوا و بابا بریم آتلیه دوستمون و عکس بگیریم..حتما اونهارو میذارم. هیوا بسیار ذوق زده بود....منهم حسابی کلافه...شلوغ بود و واقعا نمیدونستم باید چکار کنم و به کی برسم....سال آینده اصلا اینطور تولدی نمیگیرم..فقط مهد کودک جشن میگیریم و مامان و بابا خونه...واقعا خوش میگذره..میتونیم حسابی عکس بگیریم از خودمون و شلوغ هم نیست و خودمون هستیم....امروز بعد از چند وقت رفتیم مهد کودک...خوب بود و تو با کیف و لباسهایی که هدیه گرفته بودی رفتی و خوشحال بودی. مهمون داشتیم و امروز نشد ببرمت کلاس فونیکس..اما از فردا برنامه هامون بجا برقراره. شب تولدت برامون باله رقصیدی و من اشکمو فرو دادم واقعا....خیلی دلم برات تنگ میشه هیوا..نمیدونی امروز که با دوستامون بیرون بودیم و تو پیش مامان بودی دلم پر میکشید حتی نتونستم غذا بخورم فقط میخواستم زودتر بغلت کنم و گرمای تنت رو حس کنم..واقعا وقتی کنارمی اینقدر ارومم که انگار رو ابرها راه میرم...حاضرم برم هر ساعتی هر جایی حتی اگه اذیت کنی و شیطنت اما تو باشی....نمیدونم. باید دیگه از اتاقت هم برم بیرون..اخه شبها پایین تختت میخوابم...از امشب اگه بشه...جان دل مادر...دوستت دارم....واژه دوستت دارم برای ابراز احساس من ناچیزه و بی ارزش. من از گفتن دوستت دارم ناتوانم...زیرا که دوستت دارمها از جهان بیهدگی ها می آید....
عزیزم...دخترم. باز هم تولدت زیبات مبارک .