هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

هیوای آسمانی من

قصه تولدت

1390/10/4 17:20
نویسنده : ساحل
3,112 بازدید
اشتراک گذاری

هیوا...هیوای من...امروز 5 دی ماه هست. 10 روز دیگه تولدت هست...روزی رو یاد دارم که میشمردم لحظه هارو برای دیدنت...قصه تولد رو برات نوشتم در دفترات....برای اخرینب ار رفتم دکتر...مثل همیشه تنها...دوست داشتم تنها باشم...دکتر گفت میتونی اول دی دنیا بیای گفتم نه..میخوام 15 دنیا بیاد. چرا؟ میخوام روز تولد فروغ فرخزاد باشه و تولد مامان بزرگ خوبم.چرا؟میخوام ثل اونها صبور..مقاوم..محکم....متکی به نفس...پر احساس..دانا..مقتدر....قانع..مهرابن...وفادار...متفکر...و خاص باشه. کارهامو کردم...دکتر گفت نگران که نیستی گفتم نه..اصلا..دوست دارم زودتر ببینمش. اومدم بیرون..خیلی زیاد سنگین بودم. دکتر گفته بود تو وزنت زیاده و قدت بلند. گفته بود خیلی خوب تغذیه داشتی طبق اصول دکتر خوبم و همه چیز عالیه. تو عالی بودی..همه چیز از اول عالی بود. اومدیم و شب یلدا شد..نشستیم و مامان بزرگ خوب که حالا دیگه نیست...ذوق میکرد. همه میگفتن دلهره نداشته باش..اما واقعا من دلره ای نداشتم..هروقت فکر میکردم چند روز دیگه صورتت رو میبینم بغض میکردم. باورم نمیشد مادر شدم..هنوز هم باورم نمیشد خدا اینقدر منو دوست داشته که مادر یک نوزاد زیبا و معصومم. کسی نمیدونست تو 9 ماهه همدم شبهای منی..همصحبت روزهای منی....اینقدر باهات حرف زدم که لحظه ای که صدات میکنم مثل ماهی تکون میخوری...به همه صداها جواب میدادی..هیوا همه صداها. برات کتاب میخوندم و حرف میزدیم. حتی بیرون برات از پاییز و زمستون میگفتم. از سرما و گرما. عشق و دوستی. مهربانی و کمک به دیگران. دوست داشتن و اعتماد به نفس. محکم بودن و مقاوت. شب بود و باید صبح میرفتیم بیمارستان. مامان داشت تو خونه با خاله صبا اتاقت رو درست میکردن. قرار بود مدتی مهمونشون باشیم. عمه اومده بود پیشم..خوب بود که عمع تو دختر عموی منه و بهترین دوستم و باهم تا نیمه شب حرف زدیم....صبح هنوز تاریک بود. بیدار شدیم و ساک خوشگلت رو برداشتیم و رفتیم. بابا اون وقتا جیپ اشت و من پریدم بالا و رفتیم. خیلی به خونه نزدیک بود بیمارستان. سرد بود و تاریک. رفتیم و صدای قلبتو برای آخرین بار از میکروفون دستگاه اکو شنیدم. وزن و لباس و اتاق و کارهای روتین همیشگی. مامن و خالهه ای من هم بودند. خاله عالم مهروبن که همیشه کنارمون بود..چون پرستار بود در بخش نوزادان و کوله باری از تجربه و صبوری. لباس اتاق عمل پوشیدم و چون دکترت بسیار وقت شناس و متبحر بود اولین نفر رفتیم بالا اتاق عمل. میخندیدم و اصلا نمی ترسیدم. برای همه دست تکون دادم و رفتم در یک دالون بلند و بی صدا. رفتم در اتاق و وقتی دراز کشیده بودم..احساس میکردم داری از بدنم میای بیرون....انگار تحمل بدنم تموم شده بود..اخه تو عروکم خیلی تکون میخوردی...خیلی. خانومی داشت گریه میکرد و بهم گفت نمیترسی؟ گفتم واسه چی؟ ترس نداره!!!!پرستاری که داشت برام سرم تزریق میکرد گفت 38 هفته ای و میتونستی 2 هفته پیش زایمان کنی...گفت درد نداشتی؟گفتم چرا زیاد...خندید و گفت چرا نیومدی؟گفتم فکر نمیکردم درد زایمان باشه...بعد دکتر خوبم اومد و خندید و گفت آماده ای؟گفتم بله. تزریق کردن و همه جا تاریک شد. یکخواب خوب. با صدای ناله زنی چشمامو باز کردم. یکی صدام میکرد..سحر سحر خانوم خوبی؟ چشمام باز باز بود و گفتم بله. اصلا یادم نبود کجام.؟نگاه کردم دیدم همه جا روشنه. بخودم گفتم وقتی اومدم تاریک بود..چقدر خوابیدم...یهو یادم اومد. دست زدم به شکمم دیدم آب شده...دیدم تو نیستی...ترسیدم...بعد درد اومد و فهمیدم وااااااااااای..تو دنیا اومدی...هیوای من کجاست؟ پرستار اومد و برن منو..هنوز گیج بودم و انگار رو هوا راه میرفتم...بیورن بابا رو دیدم...نمیتونستم عضلات فکمو خوب باز کنم..خندیدم...گفت خوبی؟ گفتم اره..زود پرسیدم....سهند بچمون دختره؟ خندید و گفت آره. آروم شدم..همش میترسیدم اشتباه بوده و تو دختر نباشی...من عاشق دخترم.... امودیم تو اتاق و پرستار همرو بیورن کرد و گفت برم رو تختم..درد داشتم اما مهم نبود..من تحمل دردم خوبه..جامو درست کرد و رفت. همه اومدن....بابا و دایی هم بودن. خاله صبا و عمه تارا هم اموده بودن..و بعد خاله نگار..تو کجا بودی؟ هنوز گیج بودم..نمیدونستم کجا هستم. نمیدونستم مادر شدم. پرستار اومد و یک نوزاد در پتوی صورتی در بغلش بود. داد به خاله عالمم...اومد جلو و گفت سحر..این هیواست......نمیدونم چی بگم...چطوری بگم....نمیدونم چه حالی داشتم...باورم نمیشد تو همون همدم شبهای منی. همون موجود ریزی که از ذره ذره جسمم و روحم بهت دادم تا بزرگ شی. تو همون دختر زیبای منی. تو هیوای منی. گذاشتنت کنارم....فقط نگات کردم. مثل عروسک بودی. درشت..بلند..دماغ کوچولو..لبهای سرخ..لپ قرمز....موهای پر و مشکی..دستهای کوچولو با ناخنهای بلند...چشمای بادومی و کشیده و باز....همون لحظه خاله عالم تو رو گذاشت رو سینم...حس تکرار نشدنی بود. یک فک سفت و محکم سینمو مکید و مکید و صدای رفتن شیر به گلوت...حسی بهم داد...زیبا. شیرین...دلم میخواست همونجا بمونی و شیر بخوری و بغلت کنم. اون لحظه فهمیدم مادر شدم .. نمیتونستم خوب بغلت کنم. شیر خوردی و رفتی خوابیدی...صدای ریزی میدادی که همه میگفتن بس که باهات حرف زدم از ابتدای تولد صدا میکنی. بابا اسمتو توی گوشت گفت و من صدات کردم بغلت کردم و خوابم برد. این قصه تولدت بود. فردای اونروز اومدیم خونه و برف میومد. از اونروز تا حالا 4 سال میگذره...روز تولدت هنوز ناباورانه هست برام. زیبای من بزرگ شده خانوم شده...حرف زد و راه رفت و بزرگ شد. شد همدم مامان..دوست مامان...همقدم مامان.تو پاییز و زمستون. تو ناراحتی و شادی. دانای کوچک من. دوست دارم...روز 15 دی وقتی بلند شم و نگات کنم..بهت چی بگم عزیزم؟؟؟ چی بگم که تمام شادی و احسام توش باشه.....میدونی خیلی دوستت دارم. دلم میخواد ساعتها تو عطر موهای طلاییت گم شم...سرمو بغل کنی و بگی مامان دوستت دارم....بغلت کنم و بچسبی به سینم و درونم از گرمای خوبت گرم شه. بدون تو همه چیز بی معنیه...عزیزم...دوستت دارم....

تو زیباترین شعر دنیای منی

تو شیرینترین خواب شبهای منی

تو ماهی سپیدی صدایی صدا

شروعی طلوعی شفایی شفا

تو ارام دردی شب روشنی

تو هیوای من روح و جان منی

 

دوستت دارم دخترم. ممنون از تولدت...منون که امدی..ممنون که منو مادر کردی....ممنون مهتاب من.

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

سمانه مامان سنا
6 دی 90 14:19
چقدر اشک ریختم با خوندن اینهمه احساس شیرین و زیبا
عاشقیتون مستدام


مرسی سمانه عزیز و پر احساسم. همیشه در کنار سنای عزیز سالم و شاد باشی...دوستت دارم مهربانم.
مامان ترمه
7 دی 90 1:05
همین خاطره های زیبای به دنیا اومدن یه بچه کلی انرژی میده برای ادامه روزهای سختی که تا عمق وجود آدم درک مادر شدن رو بیشتر میکنه

وقتی بدنیا میاد تا کلی وقت باور نمیکنی این بچه خودت هست
وقتی بدنیا میاد فقط مات و مبهوت قدرت خدا یی
منکه تا الان همینطور گاهی میمونم و بهش میگم تو موجود زنده !1 باورم نمیشه از یک نطفه شده موجود زنده.....

من که طاقت نداشتم بیهوش بشم و نبینم به دنیا اومدن بچه مو اخه جنسیتش هم نمیدونستم و اصلا طاقت منگی بعد از بیهوشی رو هم نداشتم . دلم میخواست کاملا هشیار ببینمش
هرچند بیحسی هم برای خودش هپروتی بود

هیوا جون تولدت مبارک همیشه دلت پر از عشق و نور خدا باشه در کنار بهترین های زندگیت سرشار از سرزندگی و لحظه های خوب


دوست خوبم. ممنون از ابراز زیبای احساساتت. منم از ته دل دوست داشتم دردونمو بهوش ببینم...اصلا از زایمان طبیعی نمیترسیدم اما مامان و همسرم نگذاشتن ...میدونم بی حسی هم شنیدم عالمی داره برای تو و عزیز دلت ارزوی بهترین روزهارو دارم. از تبریکت ممنونم. دوست خوبم. لطف کردی.
نیلوفر(فرح) مامان آوا
7 دی 90 10:07
سحر جون احساستوو عشقه. چه قلم توانا و تاثیرگذاری داری تو. ماشالله
دوستتون داریم
تولد 4 سالگی دختر گلم مبارکش باشه. اشالله زندگیتون سراسر لذت و خوشی باشه.


مرسی نیلو جان. چشمات زیبا میبینه. ممنونم. جاتون خالیه خیلی. ما هم دوستت داریم. آوای عزیزمو ببوس.


دوستم من ادرس وبلاگتو ندارم. برام میذاری؟؟
RC
7 دی 90 10:56
تولدت مبارک هیوای نازنین
دوستم عاشق این احساس لطیف مادرانه ات هستم امیدوارم همیشه سالم و شاد در کنار دخترنازت باشی


مرسی دوست قدیمی و خوبم. از تبریکت ممنون مهربونم. منم امیدوارم همیشه شاد و سالم کنار خونواده گرمت باشی عزیزم.
علي خوشتيپ
7 دی 90 16:27
سلام هيوا جون خوشگل و خوشتيپ بیا از وبم دیدن کن و کلیپمو ببین.اگه خوشت اومد بهم رای بده .کد من 150 هست باید سه کد رو مثلا 150 143 160 با یه فاصله بینشون به شماره 09354000537 ارسال کنی با این کار خوشحالم میکنی
مامي هليا
11 دی 90 1:34
عسلمممممممممممممممممم تولدت مبارك


مرسی خاله جونمممممممممممممممممممممممم..))
مامي هليا
11 دی 90 1:36
ما عكس تولد مي خوايمممممممممممممممممممم.


پنجشنبه جشنش تموم شهووکلی عکس میذارم..دوستممممممممممم
فرناز
11 دی 90 10:04
سلام سحر جان،

خیلی از خوندن مطالب وبلاگت لذت بردم. آدرس وبلاگت رو از طریق پست های خوبت در نی نی سایت گرفتم. یه سوال داشتم ولی نتونستم در نی نی سایت عضو بشم ، نمی دونم چرا مشکل داشتم تا عضو بشم. هر چند شما هم دیگه مایل نیستی اونجا باشی. دختر من 5 روز دیگه 5 سالش میشه و من سه ماهی هست که در یکی از آموزشگاه های معروف زبان انگلیسی با روش فونیکس ثبت نامش کردم. اما فقط ماه اول خیلی خوب بود و کم کم علاقه اش رو از دست داد و سر کلاس هم اصلا تمرکز نمی کنه و علاقه نشون نمی ده و در انجام تکالیف هم اصلا همکاری نمی کنه. و معلمش هم بسیار ابراز ناراحتی می کنه. هفته گذشته با یک مشاور صحبت کردم و توصیه کرد که از انجا بیارمش بیرون و ببرمش یه مهد کودک خوب که در همه زمینه ای با بچه کار بشه و گفت که خوندن نوشتن از این سن اصلا مناسب بچه ها نیست و خسته میشند. من واقعا الان نمی دونم چکار کنم .سه روز هم هست که از ترم جدیدش می گذره و من نبردمش، ولی آموزشگاه ایده ال دیگه ای رو هم نمی تونم پیدا کنم که فقط مکالمه داشته باشه و نزدیکم باشه.. شما توصیه ای برای ما داری؟ البته خیلی معذرت می خوام که اینجا مزاحمت میشم. ولی لطفت رو فراموش نمی کنم اگه همین جا یا به ایمیلم جواب بدی. اگر محیط یا آموزشگاه بهتری رو در تهران می شناسی ممنون میشم راهنماییم کنی. خودم هم رشته تحصیلیم زبان بوده ولی واقعا تجربه شما رو در زمینه کودکان ندارم.


فرناز عزیزم. خوشحالم اینجا میبینمت. همونطور که قبلا هم گفتم دوست عزیزم..بچه ها در یک سنی علاقمند بخوندن زبان میشن و در یک سنی بنا به شرایط پیش آمده و شدت و میزان خشک بودن و آموزشهای مستقیمی که در محیط اموزشی چه کلاس چه مهد چه مدرسه میبینن بطور ناگهانی از بان زده میشن و حتی حاضر نیستن در موردش صحبت کنن.با توجه به این و سن دختر خانوم گلت که پیشاپیش تولدش رو صمیمانه بهت تبریک میگم شخصیت مستقلی باید داشته باشه..کاری رو که نخواد عموما انجام نمیده و اگه از کاری لذت نبره ترجیح میده اصلا روش تمرکز نکنه..عموما. بچه های این سنی و متولد این ماه که دی ماه میشه حتی اگه تمرکز نکنن و گوش ندن اما خیلی بستر دست نخورده فکری رو دارا هستن و بدون گوش دادن هم مطلبو میگیرن. اما وقتی علاقه از بین رفته باشه باید مطمئن باشی جایی رفتار نامناسبی دیده یا روشی که باهاش کار میشه خشک و خسته کننده و بسیار مستقیم هست. منظورم از مستقیم اینه که فقط رو درس و خوندن و نوشتن تمرکز میشه انجام تکالیف و درس خوندن تنها بدون مکالمه بدون بازی بدون شعر و موسیقی بدون رنگ و کتابهای رنگی و بدون داشتن محیطی کودکانه. اگر هر کدام از این موارد در کلاس دختر خانومت هست که مطمئنا هست از زبان فراری میشه. ببین فرناز جان..فونیکس یک روش اموزشی بسیار خشک و دسیپلین برای خوندن و نوشتن هست و بسیار هم بروز هست البته. سن دخترت هم برای اموزش مناسبه. برعکس من فکر نمیکنم مشکل از سنش یا عدم تمرکز باشه اصلا..مشکل از نحوه تدریس و تمام مسائلی هست که بالا گفتم. هیوای من هم 5 روز دیگه 4 ساله میشه...داره میره کلاس فونیکس. تازه شروع کرده...من از 6 ماه پیش خودم باهاش تدریسو شروع کردم میتونه تمام حروف رو تنها بخونه و بنویسه اما ترجیح دادم بره تو محیط گروهی کلاس و مربیش من نباشم چون نیاز به دیسیپلین خاصی داره و بچه ها باید کنار هم اموزش ببینن..اما فونیکس اینها کتابی هست که اون کتاب خشک فونیکسو ترکیب کرده با چندین کتاب رنگی و خوب دیگه که شکل و رنگ و بازی ونقاشی داره..در حین کلاس اینها شعر میخونن بازی میکنن رنگ امیزی میکنن و میخونن. خب اینها باعث میشه اون خستگی و تکرر درس از بین بره.در ضمن حتما باید روزهای دیگه در منزل خودت با دخترت مکالمه و کلمات رو کار کنی با اونواع روشهای اموزشی که همشو تو همون تاپیک نی نی سایت نوشتم. کنارش بشینی باهم رنگ کنید..کتاب بخونید مثلا من برینی بیبی رو باهاش کار کردم..الان مجیک انگیلیش رو ارم کار میکنم..کتاب فوقالعاده خوشگل و خوب دیکشنری تصویری آکسفورد کودکان رو با سی دیش میذاریم و میخونه و کلماتو یاد میگیره و انواع ویدیوهایی که براش دانلود میکنم. اینها برنامه هر روزشه..هر روز زبان کار میکنم باهاش..و اون زابن فونیکس براش میشه سرگرمی..در عین حال جدی چون مرتب میبینه و احساس میکنه میتونه حروف رو بخونه و بهم میگه مامان من اینو میتونم بخونم. ذوق خوندن انگیزه بهشون میده. اما اگر فقط بره کلاس فقط هی بخونه و بنویسه و بیاد خونه تکالیف انجام بده مسلما فراری میشه فرناز جان. به نظرم با مربیش صحبت کن...یا بذار مدتی فقط بره کلاسهای مکالمه گروهی...جست و خیز و بازی و اموزش. مدرسه زبان رنگین کمان رو میشناسم...موسسه ققنوس رو میشناسم....دقیقا نمیدونم اما همینهاست. کتابهای Pocket الان بهترین نوع کتابهاس ببین جایی پیدا میکنی تدرس کنن...بذار بره از این حال و هوا در بیاد. بازهم برات سوال میکنم. کاری بود بهم بگو عزیزم.
فرناز
12 دی 90 0:23
سحر عزیز بسیار بسیار ممنونم. کمک خیلی بزرگی بود. برای خودت و دختر زیبایت تا همیشه آرزوی موفقیت و شادی دارم. باز هم مزاحمت میشم.


خواهش میکنم دوست عزیزم. خوشحالم تونستم کمکت کنم. هر کاری داشتی در خدمتم. مرسی از آزوهای زیبات .منم برای خودت و دختر خوبت بهترینهارو آرزو میکنم.
کتی مامان نادیا
12 دی 90 14:03
سحر جون پیشاپیش تولد دختر خوشگلت رو تبریک میگم
خیلی زیبا مینوسی . همیشه شاد باشی عزیزم


کتی عزیزم. ممنونم عزیزم. مرسی از لطفت. موفق و سلامت باشی در کنار کیانای عزیز و خونوادت.
مامان شراره(راحله عباسی)
17 شهریور 93 9:44
سحر جان کلام و قلم و روح و قلبت مثل اسم نازت زیباست با خوندن مطلبت اشک تو چشمام حلقه زد . تولدش جاودانه
ساحل
پاسخ
عزیزمی دوست خوب.