قصه تولدت
هیوا...هیوای من...امروز 5 دی ماه هست. 10 روز دیگه تولدت هست...روزی رو یاد دارم که میشمردم لحظه هارو برای دیدنت...قصه تولد رو برات نوشتم در دفترات....برای اخرینب ار رفتم دکتر...مثل همیشه تنها...دوست داشتم تنها باشم...دکتر گفت میتونی اول دی دنیا بیای گفتم نه..میخوام 15 دنیا بیاد. چرا؟ میخوام روز تولد فروغ فرخزاد باشه و تولد مامان بزرگ خوبم.چرا؟میخوام ثل اونها صبور..مقاوم..محکم....متکی به نفس...پر احساس..دانا..مقتدر....قانع..مهرابن...وفادار...متفکر...و خاص باشه. کارهامو کردم...دکتر گفت نگران که نیستی گفتم نه..اصلا..دوست دارم زودتر ببینمش. اومدم بیرون..خیلی زیاد سنگین بودم. دکتر گفته بود تو وزنت زیاده و قدت بلند. گفته بود خیلی خوب تغذیه داشتی طبق اصول دکتر خوبم و همه چیز عالیه. تو عالی بودی..همه چیز از اول عالی بود. اومدیم و شب یلدا شد..نشستیم و مامان بزرگ خوب که حالا دیگه نیست...ذوق میکرد. همه میگفتن دلهره نداشته باش..اما واقعا من دلره ای نداشتم..هروقت فکر میکردم چند روز دیگه صورتت رو میبینم بغض میکردم. باورم نمیشد مادر شدم..هنوز هم باورم نمیشد خدا اینقدر منو دوست داشته که مادر یک نوزاد زیبا و معصومم. کسی نمیدونست تو 9 ماهه همدم شبهای منی..همصحبت روزهای منی....اینقدر باهات حرف زدم که لحظه ای که صدات میکنم مثل ماهی تکون میخوری...به همه صداها جواب میدادی..هیوا همه صداها. برات کتاب میخوندم و حرف میزدیم. حتی بیرون برات از پاییز و زمستون میگفتم. از سرما و گرما. عشق و دوستی. مهربانی و کمک به دیگران. دوست داشتن و اعتماد به نفس. محکم بودن و مقاوت. شب بود و باید صبح میرفتیم بیمارستان. مامان داشت تو خونه با خاله صبا اتاقت رو درست میکردن. قرار بود مدتی مهمونشون باشیم. عمه اومده بود پیشم..خوب بود که عمع تو دختر عموی منه و بهترین دوستم و باهم تا نیمه شب حرف زدیم....صبح هنوز تاریک بود. بیدار شدیم و ساک خوشگلت رو برداشتیم و رفتیم. بابا اون وقتا جیپ اشت و من پریدم بالا و رفتیم. خیلی به خونه نزدیک بود بیمارستان. سرد بود و تاریک. رفتیم و صدای قلبتو برای آخرین بار از میکروفون دستگاه اکو شنیدم. وزن و لباس و اتاق و کارهای روتین همیشگی. مامن و خالهه ای من هم بودند. خاله عالم مهروبن که همیشه کنارمون بود..چون پرستار بود در بخش نوزادان و کوله باری از تجربه و صبوری. لباس اتاق عمل پوشیدم و چون دکترت بسیار وقت شناس و متبحر بود اولین نفر رفتیم بالا اتاق عمل. میخندیدم و اصلا نمی ترسیدم. برای همه دست تکون دادم و رفتم در یک دالون بلند و بی صدا. رفتم در اتاق و وقتی دراز کشیده بودم..احساس میکردم داری از بدنم میای بیرون....انگار تحمل بدنم تموم شده بود..اخه تو عروکم خیلی تکون میخوردی...خیلی. خانومی داشت گریه میکرد و بهم گفت نمیترسی؟ گفتم واسه چی؟ ترس نداره!!!!پرستاری که داشت برام سرم تزریق میکرد گفت 38 هفته ای و میتونستی 2 هفته پیش زایمان کنی...گفت درد نداشتی؟گفتم چرا زیاد...خندید و گفت چرا نیومدی؟گفتم فکر نمیکردم درد زایمان باشه...بعد دکتر خوبم اومد و خندید و گفت آماده ای؟گفتم بله. تزریق کردن و همه جا تاریک شد. یکخواب خوب. با صدای ناله زنی چشمامو باز کردم. یکی صدام میکرد..سحر سحر خانوم خوبی؟ چشمام باز باز بود و گفتم بله. اصلا یادم نبود کجام.؟نگاه کردم دیدم همه جا روشنه. بخودم گفتم وقتی اومدم تاریک بود..چقدر خوابیدم...یهو یادم اومد. دست زدم به شکمم دیدم آب شده...دیدم تو نیستی...ترسیدم...بعد درد اومد و فهمیدم وااااااااااای..تو دنیا اومدی...هیوای من کجاست؟ پرستار اومد و برن منو..هنوز گیج بودم و انگار رو هوا راه میرفتم...بیورن بابا رو دیدم...نمیتونستم عضلات فکمو خوب باز کنم..خندیدم...گفت خوبی؟ گفتم اره..زود پرسیدم....سهند بچمون دختره؟ خندید و گفت آره. آروم شدم..همش میترسیدم اشتباه بوده و تو دختر نباشی...من عاشق دخترم.... امودیم تو اتاق و پرستار همرو بیورن کرد و گفت برم رو تختم..درد داشتم اما مهم نبود..من تحمل دردم خوبه..جامو درست کرد و رفت. همه اومدن....بابا و دایی هم بودن. خاله صبا و عمه تارا هم اموده بودن..و بعد خاله نگار..تو کجا بودی؟ هنوز گیج بودم..نمیدونستم کجا هستم. نمیدونستم مادر شدم. پرستار اومد و یک نوزاد در پتوی صورتی در بغلش بود. داد به خاله عالمم...اومد جلو و گفت سحر..این هیواست......نمیدونم چی بگم...چطوری بگم....نمیدونم چه حالی داشتم...باورم نمیشد تو همون همدم شبهای منی. همون موجود ریزی که از ذره ذره جسمم و روحم بهت دادم تا بزرگ شی. تو همون دختر زیبای منی. تو هیوای منی. گذاشتنت کنارم....فقط نگات کردم. مثل عروسک بودی. درشت..بلند..دماغ کوچولو..لبهای سرخ..لپ قرمز....موهای پر و مشکی..دستهای کوچولو با ناخنهای بلند...چشمای بادومی و کشیده و باز....همون لحظه خاله عالم تو رو گذاشت رو سینم...حس تکرار نشدنی بود. یک فک سفت و محکم سینمو مکید و مکید و صدای رفتن شیر به گلوت...حسی بهم داد...زیبا. شیرین...دلم میخواست همونجا بمونی و شیر بخوری و بغلت کنم. اون لحظه فهمیدم مادر شدم .. نمیتونستم خوب بغلت کنم. شیر خوردی و رفتی خوابیدی...صدای ریزی میدادی که همه میگفتن بس که باهات حرف زدم از ابتدای تولد صدا میکنی. بابا اسمتو توی گوشت گفت و من صدات کردم بغلت کردم و خوابم برد. این قصه تولدت بود. فردای اونروز اومدیم خونه و برف میومد. از اونروز تا حالا 4 سال میگذره...روز تولدت هنوز ناباورانه هست برام. زیبای من بزرگ شده خانوم شده...حرف زد و راه رفت و بزرگ شد. شد همدم مامان..دوست مامان...همقدم مامان.تو پاییز و زمستون. تو ناراحتی و شادی. دانای کوچک من. دوست دارم...روز 15 دی وقتی بلند شم و نگات کنم..بهت چی بگم عزیزم؟؟؟ چی بگم که تمام شادی و احسام توش باشه.....میدونی خیلی دوستت دارم. دلم میخواد ساعتها تو عطر موهای طلاییت گم شم...سرمو بغل کنی و بگی مامان دوستت دارم....بغلت کنم و بچسبی به سینم و درونم از گرمای خوبت گرم شه. بدون تو همه چیز بی معنیه...عزیزم...دوستت دارم....
تو زیباترین شعر دنیای منی
تو شیرینترین خواب شبهای منی
تو ماهی سپیدی صدایی صدا
شروعی طلوعی شفایی شفا
تو ارام دردی شب روشنی
تو هیوای من روح و جان منی
دوستت دارم دخترم. ممنون از تولدت...منون که امدی..ممنون که منو مادر کردی....ممنون مهتاب من.