دلم برات تنگ شده...
دختر کوچکم....امشب هم خونه نیستی..و خونه واتاقت لبریز از بوی خوب شب بو و اقاقیاست..انگار وقتی نیستی این عطر برای من میپیچه تا احساس تنهایی نکنم. امشب خونه مامان هستی و من فردا راهی بیمارستانم برای سنگ کلیه. امیدوارم درد نداشته باشم و زود بیام خونه...چون میدونم نگرانی و ته دل حساس و نازکت همش فکر میکنی من درد دارم یا نه. دیروز بهم میگفتی میدونم دکترا نمیذارن زود بیای خونه و من گفتم حتما حتما زود میام عزیزم. بعضی وقتا فکر میکنم این وابستگی من به تو خیلی شدید هست و روزهایی که بزرگ شی و ازم دور باشی واقعا خوردم میکنه. امروز بارها و بارها پیرهناتو بو کردم و بغل کردم..باهات حرف زدم و دلم خیلی خیلی برات تنگ شده. انگار هفته هاست ندیدمت. این روزها نتونستم خوب بهت رسیدگی کنم...امیدوارم بتونم هفته دیگه بیشتر باهات باشم. عزیزم...از اینکه هستی و کنارمی..تو فکرمی..همیشه تو خواب و بیداری با منی خوشحالم. بدون تو واقعا دیگه این زندگی ممکن نیست. الان نیمه شبه و میدونم چشمهای زیبات بسته شده و خوابی. صدای نفسهای شمردتو نمیشنوم و صبح با صدای ریز و ارومت بلند نمیشم. دلم خیلی گرفته...خیلی. فردا زود میام و بغلت میکنم درخت نارون خوشبوی من. دوستت دارم عاشقانه و ناباورانه . نور زندگی من. خوب بخوابی عزیز دلم.