بدون عنوان
بعد از تولد هیوا تمام خوراکیهایی که مونده بود رو جمع کردیم و رفتیم جایی نزدیک شیراز که منظره خیلی زیبایی داره. با دوستان. اینها عکسهایی از اون روز سرده. اینروزهای حال روحی خوبی ندارم. میدونم باید خوب شم تا بتونم به کارهام برسم. بیشتر به تو هیوا جان. میدونم منو بخاطر گرفتاریهام میبخشی. هفته دیگه میرم پیش مشاورت کمی باهاش صحبت میکنم و این خانوم خوب بهم کمک میکنه میدونم. این روزهای اونقدر خستم که زود از کوره در میرم. تو هم خیلی نق میزنی و خواسته داری...نمیدونم مشکل از تو هست یا من؟ همش مضطرب هستم....دوست ندارم حتی پیش مامانم باشی...وقتی ازم دوری دلشوره دارم. حتی به بابای بیچاره هم نمیرسم...وقت آشپزی هم ندارم....وقتی هستی حتی اگه کلی شیطونی کنی راحتم..ارومم. مادر مضطربی شدم...میدونم. خوب میشم..گرچه فشار اینقدر زیاده که انسانو مبدل به این وضعیت میکنه دخترم. فکر میکنم انتظارم ازت گاهی زیاده...همین. وگرنه همیشه ما قوانینی داشتیم..حدود و خط قرمزهایی..و هم بهشون عادت داری. رعایت میکنی..گاهی یادمون میره تو فقط 4 سالته..عزیزم..چهار سال و 6 روز. حتما خوب میشم. بهت قول میدم. راستی 3 روز مهد تعطیله..خیلی خوشحالی. منهم. با اینکه فردا و جمعه کلاس موسیقی و باله داری اما خوشحالی. عزیزم. کلاس موسیقی رفتی یک سطح بالاتر. فلوت. و برای سنت خیلی زود و خوبه. خوشحالم و بهت افتخار میکنم. بریم عکسهارو ببینیم.
باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی. تو همیشه دختر متین و بزرگی هستی. زیاد فکر میکنی و گاهی عمیق به فکر فرو میری....عزیزم..عاشقانه دوستت دارم.
در نگاه تو چون برف آب میشوم.....................
شادم که در شرار تو میسوزم.....
استعداد عکاسی هم به هنرهات اضافه شد دخترم....واقعا هم خوب عکس میگیری..از من و بابا 2 تا عکس خیلی خوب گرفتی.....
دونه انارم...دوستت دارم. داره بارون میاد مثل چشمهات زلال و مثل صورتت پاک. دوست خوب مامان....عاشقتم.