هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

هیوای آسمانی من

بدون عنوان

          بافرزندمان بگوئیم... انکار مداوم احساسات کودک او را دچار تشویش و نگرانی می کند و با این کار والدین به کودک می آموزند که احساسات خود را نشناسند و به آنها اعتماد نکنند. پس بهترین روش در برخورد با کودک این است که خود را به جای فرزندانمان تصور کنیم. به کودکمان کمک کنیم تا احساسات خود را بشناسد زندگی خانوادگی , حضور افراد با جنسیت و سنین مختلف در زیر یک سقف به همان اندازه که شیرین و زیبا ست ، گاهی سخت هم می شود. هر کدام از این روابط ،شرایط و استاندارهای خود را دارد که در صورت رعایت آنها بسیار شیرین خواهد بود اما عدم بر قراری ارتباط صحیح صدمات جبران ناپذیری همه ی افراد خواهند خورد. ...
6 مهر 1390

بدون عنوان

امروز نخستین روز ورود هیوای عزیزم به دنیای جدید مهد کودک بود. صبح بلند شدیم و مثل یک دختر ناز و خوب صورتشو شست و مسواک کرد لباس پوشید و مامان کلی ازش عکس و فیلم گرفت و از زیر قرآن رد شد و رفتیم مهد. :) وقتی هیوا ساختمون سفید رنگ رو با اون برجهای بلند و نوک طلایی رنگش دید واقعا حس کرد یک پرنسس هست و اونجام قصر سیندرلاست...و واقعا هم بود...هیوای من پرنسس قلب من رفت با خوشحالی. منم از فرصت استفاده کردم و از صورت زیباش عکس گرفتم...با اون چهره مصمم و با جذبش :)))) باورنکردنی و زیبا....همه جمع بودن و خیلی شلوغ بود خیلی از بچه ها هم گریه میکردن اام هیوا مصمم و مهربون از من خداحافظی کرد بوسیدم و رفت. برات خوشحالم دختر زیبای من....
3 مهر 1390

پاییز زیبا

امروز عصر پنجره رو به تراسو باز کردم روبروی تراس خونه ما یک باغ بزرگه پشت اونهم باز باغه و باغ و باغ...بوی چنار و سپیدار گیجم کرد..5 ساله اینجا زندگی میکنیم و من نشده پاییزی بیاد و رو این تراس زیبا کلی از وقتمو نگذرونم. همیشه فکر میکردم خدایا تو کوچیکی و من دیگه نمیتونم از این مکان خلوت و زیبا استفاده کنم!!!! اما امسال تو هم کنار من اینجا میشینی با هم چایی میخوریم و من برات فروغ میخونم و حرف میزنیم..البته مدام باید بهت بگم " هیوا نرو رو پاهات..هیوا خم نشو..هیوا زیاد اونور نرو..:) " اما همینم خوبه...الان داشتم بهت میگفتم باورم نمیشه بزرگ شدی و باهام حرف میزنی اینقدر زیبا و فهمیده. خلاصه من همیشه عاشق پاییزم تو این فصل دیوونه میشم واقعا با دید...
27 شهريور 1390

بدون عنوان

دوستت دارم...تنها همین را میتوانم با دیدن این تصویر بگویم.... به امید همین خنده های عاشقانه ات زنده ام.....عشق ابدی من. هنوز هم باور نمیکنم اینقدر بزرگ شدی هیوای من.....هیوای من....هیوای زیبای من. زیباترین و بزرگترین معجزه خداوند تویی...سپاس و شکر.   بقیه عکسها در فیس بوک هست. وقتی این عکسهارو خواهرم بهم داد فقط نگاه کردم و باورم نمیشد این دختر منه...هر روز نگاش میکنم و هیوارو اینقدر بغل میکنم که خسته میشه....واقعا باورم نمیشه....بزرگ شده...خانوم شده....حرفامو گوش میکنه براش دردل میکنم....خدایا...چقدر ارزو داشتم اینقدر شه و ازت سپاسگزارم..... ...
13 شهريور 1390

بدون عنوان

تابستانی که رفت....دوست قدیمی ام را تهارن دیدم...6 سال از دوستی دورمان میگذشت و من بعد از اینهمه سال دیدم و صدایش را شنیدم. دلم برایش زیاد تنگ میشود....بیشتر از پیش. روزگار غریبی است....همیشه به یادش هستم...از اینکه نمیبینمش نگرانم...تنها برایش اروزی جاودانگی تازگی و زندگی شیرین میکنم. دوست خوبم بخاطر دیدنت سپاس. از اینکه وجود داری سپاس...مادر خوب مریمناز زیبا.
8 شهريور 1390

تابستانی که میرود....

این تویی..با نگاهی آسمانی....چشمانی مهربان...لبخندی با شکوه...دستهایی کوچک و نرم...این تویی دختر من...روزی از سینه ام خوردی و خوردی و بزرگ شدی...دستهایت روی صورتم نشست و بزرگ و بزرگتر شد....امروز برایم حرف میزنی و تنهایم را پر میکنی...درکم میکنی و به احساسهایم احترام میگذاری...جز این چه میخواهد مادر نیازمند تو .... و امروز دستهای کوچکی که برای ایستادن دستهای مرا محکم میگرفت...قلم دارد و میکشد....هر وقت درد دارم و نگرانم در بوی موهای طلاییت غرق میشوم و ارامش را حس میکنم....ای همه درد مرا درمان...نمیدانی...تو نمیدانی...چقدر دوستت دارم....عاشق نگاه کردن به صورتت لباهایت چشمانت وقتی خوابی معصوم کوچک من....روزهای زندگی به امید دیدن افتاب ص...
8 شهريور 1390

عبور نور

یک روز تابستانی از خواب بلند شدیم و هیوای من مشغول باز با عروسک جدیدش شد.... زمانهایی هست بسیار زیاد که فکر میکنم چطور اون دختر زیبا و کوچک شد 105 سانتیمتر ...چطور حرف زد...چطور منو به چالش میکشه...چطور سوالهایی میپرسه میمونم چی بگم..یا جوابهایی مسخ کننده...وقتی چهار دست و پا میرفت...وقتی فقط نگام میکرد با اون نگاه مهربون و پر حرف....روزها زود میگذرند. گاهی وقتا اونقدر بزرگی که خودمو کوچیک حس میکنم. و آنقدر مهربان که معنای مهر رو فراموش میکنم. نمیدانم هیوای من نمیدانم میدانی چقدر دوستت دارم.....دیروز گفتم بگذار در موهایت غرق شوم...خندید و گفتی مگر من دریا هستم؟؟؟گفتم دریا پیش موهای تو نهری باریک بیش نیست. از آن روز صدایم میکن...
25 مرداد 1390

روزهای تابستان

کوچه ها گرم و دستها سردند در خیابان سکوت جاری نیست چشمها در پی نقابی تار بر رفاقت دگر گذاری نیست   خسته ام از حضور بخل و دروغ دلزده از هر آنچه دنیاییست از تو میپرسم ای خموش رها پشت خوابت سکوت دریا نیست؟   تا به دور از تهاجم گرما لحظه ای را به شوق آب دهیم بی نفس بی نقاب بی تزویر زندگی را به دست خواب دهیم   آه دریا...سکوت آبی باد راه من تا تو سخت دشوار است دل به دریا زنم اگر نه به خویش وعده های نکرده بسیار است "سحر " روزهای تابستان همیشه برام ملال آوره..از آفتاب متنفرم...اونهم به این گرمی.....هیوا شب رو دوست نداره..میگه روز خوبه چون پیش توام...شب تو اتاقشه...چقدر این مسافت کوتاه براش دوره....
12 مرداد 1390

بدون عنوان

سه شنبه بود که رفتم بیمارستان برای عمل لاپروسکپی دختر خوشگلم. اونقدر درد داشتم که حاضر بودم بدون بیهوشی راحتم کنن. سنگ کیسه صفرا داشتم و خیلی اذیت بودم. باهات خداحافظی کردم عمه و خاله اومدن پیشت برنامه روزانتو دادم بهشون و رفتیم بیمارستان مثلا خصوصی دنا. به هوش که اومدم داشتم میمردم...حالت تهوع شدید داشتم قبلش هم سرمای شدید خورده بودم سرفه میکردم و نا نداشتم چشمامو باز کنم نفهمیدم چطوری آوردنم به اتاق. شب هم حالم بهم میخورد و خیلی وضع بدی بود. باهات حرف زدم و صدات بهم آرامش داد. همون شب از تخت اومدم پایین خودم...فکر کن پرستار نیومد کمکم..به کمک زندایی اودم پایین. فرداش هم با وجود درد همش راه رفتم تا زود مرخصم کنن..بیمارستان نبود که سلاخی بود...
2 مرداد 1390