عبور نور
یک روز تابستانی از خواب بلند شدیم و هیوای من مشغول باز با عروسک جدیدش شد....
زمانهایی هست بسیار زیاد که فکر میکنم چطور اون دختر زیبا و کوچک شد 105 سانتیمتر ...چطور حرف زد...چطور منو به چالش میکشه...چطور سوالهایی میپرسه میمونم چی بگم..یا جوابهایی مسخ کننده...وقتی چهار دست و پا میرفت...وقتی فقط نگام میکرد با اون نگاه مهربون و پر حرف....روزها زود میگذرند.
گاهی وقتا اونقدر بزرگی که خودمو کوچیک حس میکنم. و آنقدر مهربان که معنای مهر رو فراموش میکنم. نمیدانم هیوای من نمیدانم میدانی چقدر دوستت دارم.....دیروز گفتم بگذار در موهایت غرق شوم...خندید و گفتی مگر من دریا هستم؟؟؟گفتم دریا پیش موهای تو نهری باریک بیش نیست. از آن روز صدایم میکنی و میگویی بیا در من غرق شو. تنها جایی که غرق میشوم و اروزی نجات یافتن ندارم. میخواهم مادر را ببخشی برای هر انچه برایت نمیکند...برای خشمهای گاه گاهش..برای خستگیهایش..برای حرفهای زیادش....من ...هیوا.....هیوای افتابی من....فقط و فقط در ارزوی دیدن آینده روشن تو نفس میکشم...اگر جوانم برای توست و اگر پیر شدم با دیدن تو جوان خواهم شدم. تو تنها و تنها دختر مادری....که از پوست تنم برایت سایبان خواهم ساخت و از موهایم طنابی برای تاب خوردنت و دستهایم برای نگاه داشتنت...عشق عشق تجسم نفسهای توست در نیمه شبهای تاریک و خاموش. امید دیدن چشمهای توست در صبحگاهانی که دلم گرفته و روحم افسرده است. برای تو مینویسم میخوانم و زندگی میکنم...ماه روشن من..دوستت دارم...دوستت دارم عزیز دل مادر. یگانه دختر من. هیوای زندگی من.