تابستانی که میرود....
این تویی..با نگاهی آسمانی....چشمانی مهربان...لبخندی با شکوه...دستهایی کوچک و نرم...این تویی دختر من...روزی از سینه ام خوردی و خوردی و بزرگ شدی...دستهایت روی صورتم نشست و بزرگ و بزرگتر شد....امروز برایم حرف میزنی و تنهایم را پر میکنی...درکم میکنی و به احساسهایم احترام میگذاری...جز این چه میخواهد مادر نیازمند تو ....
و امروز دستهای کوچکی که برای ایستادن دستهای مرا محکم میگرفت...قلم دارد و میکشد....هر وقت درد دارم و نگرانم در بوی موهای طلاییت غرق میشوم و ارامش را حس میکنم....ای همه درد مرا درمان...نمیدانی...تو نمیدانی...چقدر دوستت دارم....عاشق نگاه کردن به صورتت لباهایت چشمانت وقتی خوابی معصوم کوچک من....روزهای زندگی به امید دیدن افتاب صورتت ادامه دادنی است....غیر از این بدون تو...نفس کدام است...این تابستین هم میرود و من پاییز دیوانه ام..دیوانه بوی برگ و باران و سرما و رنگها و تو در کنارشان. دوستت دارم یکتا درخشش مادر.