روزهای تابستان
کوچه ها گرم و دستها سردند
در خیابان سکوت جاری نیست
چشمها در پی نقابی تار
بر رفاقت دگر گذاری نیست
خسته ام از حضور بخل و دروغ
دلزده از هر آنچه دنیاییست
از تو میپرسم ای خموش رها
پشت خوابت سکوت دریا نیست؟
تا به دور از تهاجم گرما
لحظه ای را به شوق آب دهیم
بی نفس بی نقاب بی تزویر
زندگی را به دست خواب دهیم
آه دریا...سکوت آبی باد
راه من تا تو سخت دشوار است
دل به دریا زنم اگر نه به خویش
وعده های نکرده بسیار است
"سحر "
روزهای تابستان همیشه برام ملال آوره..از آفتاب متنفرم...اونهم به این گرمی.....هیوا شب رو دوست نداره..میگه روز خوبه چون پیش توام...شب تو اتاقشه...چقدر این مسافت کوتاه براش دوره...
امروز باهاش نقاشی کار کردم....یه فیلم دیده ...نقشه گرفتم کشورهارو نشونش بدم...گل سفالگری هم گرفتم کار میکنه....از مهر میره کلاس سفالگری....الان خوابه...دوستش دارم بی مقدار....وقتی نگاهت میکنم...دخترم...نمیدونم باید از چی بگم....از اینکه چقدر خوشبختم....تو چقدر زیبایی...و چقدر مهربان.....نمیدونم چطور مادر شدم..باور کردنی نیست هیوا اینقدر زود بزرگ میشه..فرصتم کمه....خیلی کم.....عکس میذارم بزودی.....شیرینترین حرفهارو از دهان تو میشنوم....زیباترین نگاهو...عزیز دل مادر....عشق مادر. دوستت دارم.