هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هیوای آسمانی من

اتوبوس

نشستن در ماشین و رفتن به جاهایی که کار داریم کم کم همه گیر شده. دیگر کمتر پیش میاد سری به اتوبوس بزنیم. اونهم یک شب بسیاااااااااااااااار سرد زمستان مثل دیشب. :) و ساعت 6 و نیم. با دخترکی که بهش قول داده بودیم ببریم شهر بازی مجتمع تجاری زیتون. که به تازگی افتتاح شده و برای بچه های  سن 2 سال هم حتی بازیهای مخصوص و خیلی خوب و کاربردی داره. که در پست بعدی عکسها و توضیحات رو میذارم.   ماشین را همسرمان برده بود و نیم ساعتی الاف آژانس محترم شدیم. شیرازه و تنبلی های عصرهای ندیده سرد زمستان. 4 درجه زیر صفر کم سرمایی نیست در جنوب!!!!!!!!! تماس گرفتم و گفتم ممنون  اینقدر دقیق هستید. نفرستید بعد از 1 ساعت تاخیر. دست دختر...
28 دی 1391

امید

هیوا.....شاید ندونی فقط ورق زدن کتاب با تو چقدر لذت بخشه. فقط همین. دیروز گفتی برم فروغ بخون خوندم...گفتی اوازشو بخون خوندم. گفتی چقدر صدات قشنگه :))))))))))) خندیدم. امروز هوا ابریه...درست مثل 5 سال پیش....و تو فردا 8 صبح 5 سالت تموم میشه. الان داری در اتاق عروسک بازی میکنی. از اینجا که بلند بشم باید باهات مرورو اخر هفته تراشه ها را بکنم جمله بسازیم بعد بادکنک باد کنیم. بعد تزئین کنیم. کتاب بخوانیم. کتابهای علمی بقول خودت. دیشب با پدرت رفتیم رستوران برای تولدت خواب بودی خواب خواب :))))) اما خوب بود. و برگشتیم ماهواره مستند مارها را نشان میداد و تو کلی تعریف کردی ا زانواع مارهای سمی و غیر سمی با ذکر نام...مار صورتی روشن :)))) مار آبی...م...
14 دی 1391

خشم

خسته ام و افسرده. روی مبل چمباتمه زده ام. جلویم پر است از نوشته...باید تایپ شود. کمرم آنچنان تیر میکشد که نگو. آشپزخانه منتظر من است....فردا را بگو. آنقدر کار دارم که کلافه ام از بیاد آوردنش هم....تو داری بازی میکنی. مرتب پاهایت را در کفش پاشنه بلندت به زمین میکوبی..دهانم را باز میکنم داد بزنم..هیواااااااااااااااااااااا..آرامش. پشیمان میشوم....دیشب به پدر عصبانیت گفتی" بابا وقتی خشمگین میشوی خاموش شو" معلم کوچک من. دیدم نمیشود..صدایت زیاد است..بلند شدم. آمدم در اتاق...دیدم خانه عروسکیت را گذاشتی روی فرش. یک تل توری زدی به سرت. لباس من را به زور دور خودت پیچیدی. دو تا عروسک توی کالسکه یکی بغلت. روی فرش پر از قابلمه و ظروف اسباب بازیت. به عروس...
8 دی 1391

سفر به دبی

سلام دوستان عزیزم. ما برگشتیم. و من با خوندن کامنتهای خوبتون حسابی شرمنده شدم. ببخشید که وقت جواب دادن رو نداشتم اما به مرور جواب میدم به همه عزیزانم. در این سفر خیلی چیزها رو یاد گرفتم. باور کنید. مهمترینش این بود که در مادر کافی هم نوشتم. من فکر میکردم  باید بیشتر برای هیوا وقت بذارم اما اونجا زندایی بنده که مدیر مدرسه هستند در انگلیس خیلی صحبت کردند و یک بازدید هم از مدرسه ای داشتیم. میدونید فهمیدم خیلی زاید برای هیوا وقت میذارم !!!!!!!!!!!!!! اونجا مدام زنداییم به من میگفت تو باید برای هیوا برنامه بذاری تو باید بگی امروز برنماه چیه و تو میخوای چکار کنی نه اون. میگفت بچه ها در انگلیس اینطور نیستن که مادر بشینه ببینه چی میخوان. مثلا ا...
28 آذر 1391

روزگار دخترک من

هیوای عزیزم دختر زیبای من   امروز تصمیم گرفتم روند رشدی زندگیت رو در این 5 سال برای خودت و  دوستای خوبمون بنویسم. شاید به دلایل زیادی. شاید برای این که هوش و تربیت و اموزش به نوع و انتخاب روش خاصی نیست . خیلی چیزها درونی و ذاتی است. و برای هر چیزی نیاز به ابزار و روش نیست. برای پرورش مغز کودک گاهی نیازی به هیچ روش خاصی نیست. اینکه به کودکت احترام بگذاری و بدانی اوست که تصمیم میگیرد نه تو.  مطالب زیر فقط برای اطلاع رسانی است و قصد ظاهر نمایی ندارم :)))) در 8 اردیبهشت عصر هنگام بود فهمیدم باردار هستم. منتظر بودم و تمام راه از شادی گریه کردم. از فردای ان روز من مادر شده بودم. هر روز صبحانه میخوردم چون قبلا نمیخوردم. ناه...
13 آذر 1391