اتوبوس
نشستن در ماشین و رفتن به جاهایی که کار داریم کم کم همه گیر شده. دیگر کمتر پیش میاد سری به
اتوبوس بزنیم. اونهم یک شب بسیاااااااااااااااار سرد زمستان مثل دیشب. :) و ساعت 6 و نیم. با دخترکی
که بهش قول داده بودیم ببریم شهر بازی مجتمع تجاری زیتون. که به تازگی افتتاح شده و برای بچه های
سن 2 سال هم حتی بازیهای مخصوص و خیلی خوب و کاربردی داره. که در پست بعدی عکسها و
توضیحات رو میذارم.
ماشین را همسرمان برده بود و نیم ساعتی الاف آژانس محترم شدیم. شیرازه و تنبلی های عصرهای
ندیده سرد زمستان. 4 درجه زیر صفر کم سرمایی نیست در جنوب!!!!!!!!! تماس گرفتم و گفتم ممنون
اینقدر دقیق هستید. نفرستید بعد از 1 ساعت تاخیر. دست دخترکمان را کردیم توی دستکش و انواع
وسایل گرما زا. موها را بستیم بالای بالا برایش و با ژستی تیپی آنچنانی پیاده عازم سر کوچه شدیم.
هیوا سردش بود و تند راه میرفتیم. میخواستم دربست بگیرم که اتوبوس اومد. هیوا فریاد زد :
" مامانننننننننننننننننننننننننننننن عشقم "
" چشم چشم کردیم ببینیم عشقش چیه کیه ؟ "
" اوتوبوس رو دیدیم .
" بریم سوار بشیم"
" آره بدووووووووووووو "
و رفتیم. دو نفر بودیم و خلوت. نشستیم. آسمان سیاه بود از شب...و همه جای خیابانها توده های آتش
برای گرم شدن. از آن شبهای زیبای زمستان. نفسی کشیدم و انگار روحی تازه یافته بودم. گاهی خدا را
نزدیکتر از انچه هست احساس میکنم. خیلی نزدیکتر.
انگار صندلی بغلی بود. در دلم شروع کردم به گفتن....میدانم گاهی احمق میشوم. شک میکنم. بد میگویم. بی خیال همه چیز میشوم. تو میدانی نادانم. انسانم و خطاکار. گاهی خیلی خیلی نزدیکم هستی. به همین نزدیکی موهای طلایی هیوا. تو هستی و هر وقت به صورت دخترم نگاه میکنم تو را حس میکنم.
حالم خیلی خوب شده بود. انگار انرژی بیشتری داشتم. از اتوبوس پیاده شدیم و سوار بعدی شدیم :)))
هیوا با ذوق زیاد رفت روی صندلی های آخر بقول خودش بالاترین نقطه. و نشستیم. کمی دانه های آجیل
برده بودم همیشه همراهتون باهش برای رفع گرسنگی و بدقلقی بچه ها. خورد و ترافیک شدید بود.
خانمی کنارمان بود تا آخر راه صحبت کردیم. درباره اصول تربیتی گفتیم و بچه های امروز. واقعا این اتوبوس
تمام روابط اجتماعی است. دیدن مردیم که میان و میرن. حرف میزنن. دردها و حرفهاشون. و چقدر در این
راه میتونی یاد بگیری. چقدرررررررررررررررر. بنده خدا با کارتش هزینه ما رو هم حساب کرد. ممنونشیم. :))
هیوا روی پام خوابید. یک چرت درست و حسابی. و چقدر خوبه بچه ها رو با سرما آشنا کنیم. با اتوبوس.
با مردم. با سختی. هیوا اینقدر که از نشستن روی صندلی عقب کیف میکنه از کشتی نمیکنه. باور کنید.
و بچه ها چقدر زود و راحت شاد میشن. و ما مرتب دنبال شاد کردن اونها هستیم. در حالیکه اونها
شادند حتی با یک قوطی خالی پیتزا!!!!!!!!!!!! و امروز شاید بریم سینما. شاید. چون خیلی خیلی سردتر
از دیروزه. این پست رو گذاشتم به یاد اتوبوس. گردشهای قدیم که با این وسیله با مادر بزرگم داشتم و
داشتید. شب خیلی خوبی بود. مینویسم در پست بعد از بقیه ماجرا در شهر بازی.
اینهم ماجرای پیاده روی خوب و شیرین دیشب ما. و چقدر چیزها که نگفتیم یک بند با هیوا حرف زدیم.
:)))) گفتم و گفت. در این راه بدون رانندگی که واقعا مایه زجر منه یوقتایی.!!!!!!!!! و چقدر حرف زدن با
هیوا خوبه. اصلا متوجه نمیشم دارم با دخترم حرف میزنم. که انگار با دوستی همسن خودم. و خیلی
خوبه خیلی. قدر این شبها ..تنهاییها را بدونیم و گاهی بدون دغدغه باز یو اموزش فقط برمی و حرف بزینم.
همین.
شاد باشید