هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

هیوای آسمانی من

قصه آفرینش فصل ها برای هیوایم

1392/9/13 20:27
نویسنده : ساحل
1,286 بازدید
اشتراک گذاری

تجربه های مادرانه من تمامی ندارد. چون با گل زیبایم من هر رزو دوباره متولد می شوم. هر روز صبح و هر شب. 

وقتی چشمهایش را روی هم میگذارد افکار زیادی در سرم می چرخد. فردا دنبال راه حل هستم برای آن فکرها یا چیزهایی میخوانم و ذهنم را مشغول میکند. هیچ از اینها که نباشد مثل امروز آنقدر غرق این رنگهای زیبای پاییزم این درختهای خوشرنگ چنار این ابرهای لطیف و آبرنیگن با شکوه این نسیم خنک و گاهی سرد این خاکستری و رنگ در رنگ اسمان که ماشین جلویم را نمیبینم و میزنم روی ترمز آنهم چه ترمزی :) بعد مثل دیوانه ها بیرون میایم و میگویم ببخشید آقا اصلا شما را ندیدم سرم در آسمان بود . نگاهم میکند و لبخندی میزند و میگوید مهم نیست. باز جای شکرش باقی است از ان دسته آدمهای تازه به دوران رسیده نبود .:) می روم و به خودم قول میدهم اینقدر نوشته در مغزم تولید نشود اما مگر این رقص نایاب برگها در آغوش باد می گذارد . میزنم کنار و سرم را بیرون می آورم و دفترم را باز میکنم و مینویسم. فقط نوشتن است که من را از دست اینهمه کلمه و صفات زیبای این فصل رها میکند. 

نمیدانم خدا وقتی میخواست فصل ها را خلق کند چه می کرد. اما این داستان را برای هیوا نوشتم امشب برایش میخوانم . از آنجایی که نمیتوانم چیزی را برای خودم محفوظ نگاه دارم برایتان می نویسم :)

روزی بود و روزگاری. خدایی بود بزرگ. مهربان هنرمند با شکوه . قلمویی در دستش گرفت و شروع کرد به آفرینش فصل ها. با رنگ سبز کمرنگ و صورتی بهار را رنگ کرد. با رنگ سبز پر رنگ و انواع رنگهای گرم تابستان را . با رنگ سفید و خاکستری زمستان را. اما دید یک چیزی کم است. انگار رنگها سر جای خود نیستند. فصلها چیزی کم دارند. کی باران بیاید. کی آدمها عاشق تر شوند. کی شاعرها بیشتر شعر بگویند . کی و چه کسی سرور فصلها شوند . قلمو را برداشت و قرمز را کشید نارنجی را سبز یشمی را قهوه ای پخته را . خاکستری را با مقدار زیاد با تونالیته های زیاد. نگاه کرد دید همه رنگ در رنگ است. روی زمین برگ کشید و روی آسمان ابر. اسفالت را چمن کرد از زرد و قرمز و شکل های زیبای برگها. نامش را پاییز گذاشت . پادشاه فصلها نامیندنش. موسیقی را در این فصل بارور کرد. آدمها را در این فصل عاشق کرد. شاعر ها را در این فصل دیوانه تر کرد. نقاش ها را غرق در شکوه پاییز کرد. و بعد کنار نشست و به جنب و جوش اینهمه زیبایی نگریست. خدا در این شاهزاده فصل ها من را آفرید . افتخاری است برای من. تا روزی تو را بیافرینم و مادر تو باشم عزیزم. تو برای من مثل این پاییز جذاب تازه و رنگارنگی. تو و نگاه کردن به تو سیرابم نمی کند. مثل برگهای رهای درخت چنار در آغوش باد می رقصی. رقصی شکوه انگیز. رهایی و ازاد . قرمزی و زرد . بانوی زمستانی من نمیدانی چقدر خدا را شکر میکنم برای داشتن تو. این بود قصه آفرینش فصلها .

 

خوب من را ببخشید بخاطر اینهمه احساسات . اینها از زبان مادری شاید شاعر بود درباره فصل ها . 

خوب باشید.

پسندها (1)

نظرات (4)

شقایق
13 آذر 92 23:51
ممنون که فرصت خوندن این متن زیبا رو به ما هم دادید.واقعا لذت بردم.
ساحل
پاسخ
ممنون عزیزم
مامان عبدالرحمن واویس
15 آذر 92 10:11
بازهم عالی بود هیواجووووووون خوشبحالت بااین مامان مهربون ونمونه
ساحل
پاسخ
مامان کیامهر
19 آذر 92 14:25
خیـــــــــــــــــلی زیبا بود و دلنشین
ساحل
پاسخ
مامان شراره(راحله عباسی)
27 شهریور 93 2:06
بسار زیبا بود خوش به حال هیوا
ساحل
پاسخ