شعر تازه
شعری تازه از من :
رها میشدم از اشکهای چشمانت
به سوی مرمر سردی که گونه های تو است.
در آستانه قطب شمال دستانم ،
دمیده بستر گرمی که بوسه های تو است.
تو خاک گرم زمینی که قطعه قطعه ز توست ،
حضور سبز گیاهان و شوق پروانه .
تو بی کران وسیعی ز بوی آبی ابر ،
که پا گرفته به اوجت ، نسیم ، مستانه .
صبای خفته چشمت سوار قایق نور ،
که سخت میشکند تیرگی و سرما را .
نقاب چهره برانداز و باز روشن شو ،
بخوان بخوان تو دوباره سرود فردا را .
شریعتی است اسیر سراب تو ماندن .
که قبله را چو بخواهی ، اسیر گردابی .
غریق ساحل سردی و عاشق گرداب .
چو ماهی تشنه دریای آبیِ آبی .
در این تلاطم زنده ، در این خزان وسیع
چگونه نام من این باشد ار بدون توام ،
غروب روشن خورشید ، آشنای حضور ،
من اینچنین به تو نزدیکم و درون توام.
من آن زنم که به خاکم تمام ریشه توست .
درخت سبز سپیدار ، شاخه های تنم .
تو هرم تابش نوری که صبح و ظهر و غروب ،
به گرمی نفست تکیه میدهد بدنم .
تو پیچک خوش عطری که پیکر من را ،
به دور شعر دقایق اسیر رویا کرد .
دمی سوار خروش عطوفت موجی ،
دمی دگر به سکوتی عجیب ، شیدا کرد .
چو عشق میدمد از ذره های خون و رگم
نباشدم خبر از پیری و ملالت و درد
به بوی تو نفسم ، تا غروب پاییزی
که دستهای تو را بفشرد دو دستم سرد.
و مرگ لحظه پایان این حکایت نیست .
هزاربار بگویم به گوش هر پاییز ،
نمیرد آن که دلش زنده شد به آتش عشق .
نفس بکش ، تو بمان ، عشق من وَ اشک مریز.