روزهای تابستانی

بعضی روزها اینقدر کار دارم و گرفتارم که یادم میره خودم هم وجود دارم.

این روزها یا در حال جابجای و انتقال امور مالی هستم یا در حال تحقیق و تفحص و نوشتن کتابم.

کم برای هیوا وقت میذارم و ناراحتم.

در عین حال فکر کردم هیوا باید کمی خودش رو آزاد ببینه. خوب هیوا خیلی مستقل شده. بعضی روزها

اینقدر حرف مینزه که سرم دنگ دنگ میکنه :)))

زیاد موسیقی گوش میکنه. خودش انتخاب میکنه. موسیقی کلاسیک گوش میکنه. موسیقی فارسی . و

انگلیسی. 

آهنگهایی رو که من هنوز نمیدونم اینقدر تکرار میکنه تا یاد میگیره و وقتی میریم پارک در راه برام میخونه .

خودش کاردستی درست میکنه. مثلا دیروز یک برنامه داشتم برای مرور کلمات. انگلیسی. هیوا با

مجموعه Adventure with Gogo که قبلا معرفی کرده بودم بصورت اعجاز آوری جملات رو میگه و خیلی خیلی

خوب حرف میزنه . برای همین دوست داشتم روی کلمات کار کنم. فلش کارتهار و آوردم. 

چند تارو تازه یاد دادم گفت و بهش گفتم تا عصر نقاشی کن و هربار تکار کن انگلیسیش رو. 

عصر برای Puppet یک کاردستی درست کرده بود. یک عروسک خیمه شب بازی واقعی کشیده بود

دورش رو بریده بود و بهش بند وصل کرده بود.

خودش هم میره حموم و دوش میگیره.

یک سی دی " شازده کوچولو " براش از شهر کتاب خریدم. فکر کردم براش سنگینه اما اینقدر بهش

علاقه داره که هر وقت میدونه اجازه دیدن کارتون نداره میدونه فقط میتونه چیزی رو بشنوه یا گوش کنه

میره اون رو میذاره. جملاتش رو یاد گرفته و ازم سوال میکنه. خیلی خوشحالم از این موضوع .:)

کتاب کلاس اول فارسی و ریاضی رو از دوستش گرفتم و باهاش گاه گاهی کار میکنم. واقعا نمیخواستم

اما خیلی دوست داره. کتابهای مدارس خیلی عوض شده و خیلی زیاد زیبا هستن. باهاشون حسابی

ارتباط برقرار کرده. روش آموزش حروف الفبا تغییر کرده . ریاضی که واقعا پیشرفت کرده.

قرار بوده شعری رو که دوست داره تایپ کنم بچسبونیم روی درب کمدش که هنوز وقت نکردم :(

خودش کلمات جدیدش رو میاره و میخونه. :) کلمات تراشه هارو .

چند تا برنامه دارم . آموزش اشکال چند بعدی هندسی . تفریق و جمع اعدا بالای 5 .

متوجه شدم وقتی چند تا چیز رو میذارم و میگم چند تاس دیگه از اول نمیشماره . با چشم میگه مثلا 5 .

وقتی 3 تارو برمیدارم هم همینطور. سریع میگه نمیشماره. اما بالای 5 رو میشمراه. خیلی برام جذاب بود.

مغز بچه ها واقعا سریع رشد میکنه.

با این همه بعضی وقتها بخودم میگم واقعا دیگه چه انتظاری از هیوا داری؟؟ هیچی... واقعا هیچی. :)

امروز به همسرم میگفتم خیلی وقته برای هیوا نه لباس خریدم نه اسباب بازی و خیلی خوشحالم. هیوا

اصلا نمیگه برام چیزی بخر. اصلا.

هفته آینده قراره بریم شهربازی خلیج فارس. بهش قول داده بودم. جای همگی خالی :)

امروز تمام عروسکهای پشمی اتقش رو ریختم شستم در ماشین. نیمیش رو برداشتم چون اتاقش شلوغ

شده بود. اسباب بازی هم زیاد نداره توی اتاق. همه رو بسته بندی کردیم و گذاشتم در کمد. اینکار خیلی

کمک میکنه. یوقتایی یادش میارم که توی کمد فلان بازی رو داره و براش خیلی جالبه. کلا یک طبقه از

کمد مربوط به بازیهای فکری و رنگهای گواش و آبرنگ و کاغذ رنگی هست. یک میز داره که زیر اون فقط

پازلهاش هست. میتونه براحتی درآره و کار کنه. :)

اینهم یک عکس جدید. دیروز کلی عکاسی کردیم و وقتی دیدیم کلی بوسیدمش خیلیییییییییی زیاد و

بهش گفتم دخترم چقدررررررررررر بزرگ شدی و خانوم. 

گفت خوشحالی خدا بهت دختر داده ؟

گفتم خیلی روز به روز خوشحالتر میشم.

همیشه همین سوال رو میکنه :)

خوب این دختر منه....زیبای مودب من.

و این چشمهای بادامی تو عزیزم چقدر هیجان زندگی داره ...

یوقتایی عکس میگیرم خودم باور نمیکنم کار منه. سوژه خوبه نه من :))))

شاد باشید.