هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

هیوای آسمانی من

گفتن از یک هیوای بزرگتر ....

1391/12/20 14:27
نویسنده : ساحل
1,098 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز رفته بودیم برای خرید شیرینی و آجیل با هیوا :)  و من از هیوا بسیار تشکر کردم اینجا هم دوباره از

دخترکم تشکر میکنم. 

چرا ؟

 

چون واقعا کمک کننده است و خیلی آارم. هرگز فکر نمیکردم آن دختر شیطان و گاهی حرف گوش نکن و

لجباز کوچک مادر اینقدر آرام متین و بزرگ شود. واقعا دوران سخت زندگیم به پایان رسید و احساس میکنم

هر کاری باید میکردم برای هیوا کرده ام....وقتش است به خودم فکر کنم به خود خودم. به درونم و زندگیم

که هرگز از زندگی هیوا جدا نخواهد بود. فکر میکنم هرچقدر بیشتر به این خود فکر کنم آرامتر خواهم بود و

هیوا هم آرامتر خواهد بود. همیشه همینطور هست. این روزها وقتی هیوا خانه می میماند صبحانه

میخورد و دیگر صدایی از او نمیشنوم. من پای لپ تاپ یا کارهای خانه هستم یا به من کمک میکند یا تمام

وقت بازی میکند. یک روز می آید و میگوید :

" مامان فکر میکنم امروز باید کمی ویدیوهای زبانم را ببینم " . 

و درست میگوید. میبیند .

یک روز میگوید :

" مامان آهنگهای انگلیسی ام را گذاشتم و همزمان بازی هم میکنم برای حس گوشایی خوب است "

:)))) منظورش حس شنوایی است :)))

و بعد سراغ اسباب بازی فکر یمیرود در کمد را باز میکند و باز میکند یا کاردستی درست میکند خودش

میچسباند در دفترش. مثل ماهی قرمزی که دیور درست کرد و چقدررررررررررر زیبا بود. با پولک و مداد

شمعی درست کرده بود. 

یک روز با عروسکهایش بازی میکند و میگوید لطفا toy box من را بذار وسط اتاقم. 

و هیمشه وقتی کارش تمام میشود خودش تمام اتاق را جمع میکند یا از من میخواهد کمی کمکش کنم.

 حمام میرویم خودش لوسیون میزند لباس میپوشد موهایش را شانه میزند. با هم تی وی میبینم کارتون

میبینیم فیلم میبینیم. 

اینطور هست که دخترکم مستقل شده و مادر راحت تر .

و اینطور هست که من میتوانم به خودم بیشتر فکر کنم و هیوا چقدر برای این وقتی که نیاز دارم احترام

قائل میشود. دیروز میگفت :

" مامان من میدونم وقتی داری کتاب میخونی یا تایپ میکنی نباید مرتب باهات

حرف بزنم میبینی چقدر بزرگ شدم " :))))

 

و من مرتب فدای این دخت میشوم مرتب :))))

 

دیروز رفته بودیم برای خرید شیرینی و این چیزها گفت شکلات میخوام گفتم ابدا . گفت چرا ؟ گفتم چون

خیلی دوستت دارم . خندید و گفت اینها چه ربطی بهم دارند ؟ گفتم دوستت دارم و شکلات نمیخرم چون

دوست ندارم دخترم دندان درد بگیرد و اذیت شود و صورتش جوش بزند و ناراحت شود . گفت آهان

فهمیدم و بیرون رفتیم.

وقتی رانندگی میکنم یک کلمه حرف نمیزنه فقط اهنگ گوش میکنه و میخونه. دیروز میگفت مامان تو اصلا

بهم نگو چی میگن من خودم میفهمم اگر نفهمیدم خودم میپرسم . گفتم چشم خانومم .:))

خب من مادر جز این چه میخواهم از خدا. هیچچچچچچچچچچچچچچ و فقط سلامتی گل خوشبویم. از هیوا

متشکرم بخاطر همه چیز که به من داد. و از خدا بخاطر وجودش. سالم باشی دخترم و در پناه خدا

همیشه...

اینهم دو سه تصویر از تراس هیوا. گل خردیدم و تراسش بهاری شد. امروز باران می آمد و من با آهنگهای

زیبای یانی این گلها را کاشتم و چقدر خوب بودم :*))) جای همه خالی ...

 

و صدای باران که زیباترین ترنم آسمان است .

این جعبه سمت چپ را میبینید . این باغچه کوچک ماست . :)) در یک جعبه چوبی میشود خاک ریخت و

این بوته های ریز گل پامچال و بنفشه را گذاشت...بهمین سادگی و زیبایی. و الان چه رعد برقی میزند

این آسمان خاکستری زیبا :) و هیوا مهد است و کمی دلم نگران :(((

و کوه محکم و خاکستری روبروی خانه ما زیر توده ای از نرمترین آفریده خداوند . ابری خاکستری و نمناک...

صدای رعد است و صدای بهار..بهارتان سبز باشد .

پسندها (1)

نظرات (4)

مصی
20 اسفند 91 22:10
با این وصفی که کردی انگار تمام دنیا رو بهت دادن،میشه شوقت رو توی تمام سطور احساس کرد.ایام همیشه به کامتان شیرین باشد.


ممنون ممنونمممممممممممممممممممممم برای تو هم همینطور عزیزم.
پریسا
21 اسفند 91 4:11
سلام سحر جون
همه پستها مثل همیشه عالی بود.
امروز با نوراجونم رفته بودیم خانه کودک برج میلاد.
یه جلسه پرسش و پاسخ بود که رفتم و اونجا روی ماه مسیحا جون رو دیدم و یه عالمه خوشحال شدم و گفتم که به سحر جون گلایه کردم که مسیحا جواب کامنتمو نمیده
خلاصه خیلی دوست داشتنی و مهربان و بسیار پرانرژی .
خوشحالم که تونستم مسیحا و مریم ناز نازنین رو ببینم.
انشاءالله به زودی سعادتی بشه تا روی ماه شما و هیوای آسمانی رو بتونیم ببینیم.
برای شما و آسمانی


سلام دوست خوبم. چقدر عالی که مسیحا رو دیدی. دلم براش خیلی زیاد تنگ شده. دختر بسیار انرژیک و مهربانی هست. من اردیبهشت ماه برای نمایشگاه میام تهران و حتما یک تور نمایشگاه گردی مادران نی نی سایت رو میذارم. به امید دیدارت عزیزم. نورای نازنین رو ببوس.
بهناز مامان نازنین
25 اسفند 91 10:01
سحر جون خیلی این پستت و دوست دارم چون واقعا درک می کنم چه حس خوبیه وقتی کوچولوهامون مستقل می شن زمانی که نازنین خودش دستشویی رفتن و شستن و شلوار پوشیدن خودش و یاد گرفت من خیلی خوشحال شدم


بلی بهناز جان همینطوره. ممنون
زهرا (مامان پارسا)
26 اسفند 91 13:18
سحر عزيزم خيلي زيبا بود. ايشالا هميشه خوب باشي در كنار هيواي نازنين.
گلها فوق العاده بودن. سال خوبي داشته باشيد


ممنون عزیزم. شما هم همینطور.