جدا شدن اتاق خواب هیوا
روزی بود که تازه هیوا رو از شیر گرفته بودم. خسته و کلافه از بیدار شدن. شبها یک دل سیر خوابیدن . برگشتن کنار همسرم و به حال عادی برگشتن. احساس میکردم روز بروز از هم دورتر میشیم و همه چیز زندگی رو خواب هیوا بهم ریخته. بعد از دو سال همسرم هنوز در هال تنها می خوابید . من و هیوا روی تخت . تخت هیوا کنار ما بود اما همسرم میخواست ما راحت باشیم. چون صبح خیلی زود سر کار میرفت.
سال سوم تولد هیوا براش تخت خریدیم تخت بزرگ و هیوا رو با مرور و با زحمت بردم توی اتاقش. اول کنار تختش می خوابیدم تا بخواب بره و بعد آروم میمودم پایین . جای خوابم رو مینداختم و میخوابیدم. یک هفته کنار تخت خوابیدم و کنار بدنم کلا سیاه شده بود :)
هفته بعد پایین خوابیدم و دستم رو میدادم بگیره وقتی میخوابید آروم بیرون می آوردم از دستهای کوچولوش . ام اصلا نمیتونستم از اتاق برم بیرون . اولا خیلی طول می کشید بخوابه و خسته بودم و بعد بیدار میشد و میومد از اتاق بیرون. هفته دوم هم دستم کلا حالت فلج شده بود :)
هفته سوم دیگه خودش میخوابید و منهم میخوابیدم. این روند ادامه داشت تا عید امسال. وقتی در خانه جدید بودیم و به هیوا گفتم باید بدون من تنها بخوابه و من وقت داشته باشم بیرون کنار پدرش باشم و به کارهای خودم هم رسیدگی کنم. قبول نمیکرد. خیلی صحبت کردم و انواع راه ها . اول البته بعد از انداختن رختخوابم در اتاقش پایین تختش می نشستم روی زمین تا بخوابه. یک هفته .
بعد اومدم کمی دورتر تا سه شب و بعد بیرون درب اتاق .
بعد از عید دوباره رفت مهد و کلا بهم ریخت که جریانش ور همه میدونید. اضطراب جدایی و گریه. مشاورش گفت برگرد سر جات :))))
برگشتیم و تماما زحمات دور ریخته شد.
از اول تابستان دوباره شروع کردم. این بار آماده بود. راحت قصه میخوندم و براش سی دی آهنگ شبانه میذاشتم و میومدم بیرون. هر وقت خوابم میگرفت میرفتم.
نمیدونستم کی میتونم برگردم سر جای خودم بعد از 5 سال و نیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
میگفت من آماده نیستم پیشم بمون . منهم بدتر از اون فکر میکردم نیمه شب اگر آب بخواد اگر صدام کنه اگر چیزی بشه.......
هفته پیش ویروس عزیز آنفولانزا به ما هم حمله کرد. شدیدا افتادیم هر دو. من و هیوا. من بخاطر ضعف همیشگی بدتر. نیمه های شب بیدار شدم . گلوم به شدت میخارید .
از اتاق بیرون اومدم تا هیوا بیدار نشه . روی کاناپه خوابیدم بیدار بودم از شدت مریضی.
نیمه شب همسرم اومد و دید اونجا هستم بماند که از دیدنم ترسید و منهم از دیدنش و دادی زدم و خلاصه فیلم وحشتناکی بود برای خودش :))))))))))))))
هیوا بیدار شد و صدام کرد همسرم رفت پیشش منهم از هوش رفتم. صبح بیدار شدم فکر کردم هسمرم کنار هیوا خوابیده بوده رفتم دیدم تنهاست. بیدار شد و گفتم بدون بابا خوابیدی ؟
گفت آره .
نمیدونی چه حالی داشتم مریضی از تنم رفته بود.
خودش گفت " مامان من بزرگ شدم و دیگه میتونم تنها بخوابم اصلا ترس نداشت در اتاق باز بود و من تخت شما رو میدیدم تو راحت باش و برو پیش بابا .
من باورم نمیشد ....شب بعد دوباره اومدم روی کاناپه . هنوز مشکل داشتم. هیوا خیلی خیلی زود میخوابه شبها. یک قصه میذاره از سی دی هایی که براش خریدم گوش میکنه و میخوابه . رختخوابم رو هم گذاشتم سر جای خودش و هیوا گفت برو سر جای خودت .
تا صبح انتظار داشتم بیاد بیرون بیاد صدام کنه اما نیومد. صبح وقتی بیدار شد گفت مامان من دیشب اومدم یک سر بیرون دیدم خوابی رفتم سر جام خوابیدم .
و گفتم که بهش افتخار میکنم. برای هر شب خوابیدن کنار تختش یک ستاره میزدم و قرار شد وقتی 6 تا شد یک جایزه خیلی بزرگ از من و پدرش و مادرم و خواهرم هدیه بگیره. :))))
از دو شب پیش من برگشتم به تخت خودمون. هیوا تا صبح میخوابه. دیگه بیدار نمیشه به من سر بزنه میگه کار درستی نیست از وقت خوابم کم میشه :))) مزاحم شما میشم :)))
من بیدار میشم و نگاهش میکنم میرم در پنجرا اتاقش رو میبندم و می بوسمش نگاهش میکنم و برمیگردم. حتی بیدار نیمشه مرتب آب بخوره . :)))
تا صبح خوابه خواب خواب.
امروز ششمین شب تموم شد. و هیوای من بعد از 5 سال و نیم جدا خوابید. خیلی روزها حسرت این شبها رو میکشیدم. دوست داشتم بزرگ بشه سعی کردم زودتر بره سرجای خودش. اما هر بار مشاورش میگفت برای این کار عجله نکن. هر بچه ای زمانی داره که باید از تو جدا بشه. نباید بهش فشار بیاری بذار خودش ارضا بشه و خودش بگه از اتاقش بیرون بری. بذار حدود خصوصیش رو خودش تشخیص بده.
دخترم امروز مستقل شده و دیگه هیچچچچچچچچچچ چیزی نیست که بخوام انجام بده. از داشتن این نوگل فهمیده به خودم می بالم. از حرف زدن زیباش از منطق بزرگش از صحبتهای مودبانش.
از دلیلهاش و سوالهاش. وقتی میگه شب بخیر و میره می خوابه میفهمم همه چیز چقدر زود میگذره. چقدر زود بزرگ شد. چقدر زود بزرگ میشه. بغلش میکنم با اینکه پاهای بلندش تا پایینتر از زانوهای من هست. ساعتها میبوسمش و میگم در اغشم بشینه و باهاش عروسک بازی میکنم. بهش میگم من رو ببخشه اگر این روزها گرفتار بودم نتونستم زیاد باهاش باشم. بهش میگم که به ذره دره وجودش افتخار میکنم.
دخترم ازت ممنونم بخاطر همه چیز. از خدا ممنونم بخاطر هیوا.
من شبها هنوز خوب نمیخوابم عادت نکردم و یادم میاد مشاور هیوا همیشه میگفت : وقتی هیوا بخواد تنها بخوابه اون راحته و تویی که از دوریش ناراحتی و طول میکشه عادت کنی . :)
من هنوز عادت نکردم اما خوشحالم. خوشحال و راضی. عشق بزرگ زندگی من ازت ممنونم .
امیدوارم از هدیه زیبات که یک خانه عروسکی بزرگه لذت ببری دخترم. تو لیاقت بیشترین و بزرگترین چیزها رو داری. دوستت دارم.