برای یک دوست ..............
سلام
بعضی آدمها وجودشان در زندگی مثل نسیم است . می آیند و میروند . سبک و بی صدا.
بعضی دیگر مثل بارانند می آنید و میشویند و پاک میکنند و میروند. اما یادشان همیشه تازه می ماند .
من یکی از همین بارانهای خوشبو را در زندگیم دارم. یک دوست. دوستی که مرا اهلی کرده . دوستی که قول روباه هرگاه نسیم بر گندمزار میوزد و آن را تکان میدهد یاد رویش می افتم. دلتنگش میشوم.
دوستی که دم غروب آنهم این غروبهای آخر مرداد که کم کمک رنگ شهریور و آفتاب بیرنگش را میگیرد ، به یادش می افتم.
برایش دعا میکنم. برای خودش زندگیش دختر زیبایش و همسر خوبش .
او مرا اهلی کرد و من از این احساس دلتنگی لذت میبرم. چون در پس هر دلتنگی انتظاری است . و در پس هر انتظار امید دیداری .
زیاد میبینم نوشتهایی از مادران را که از وضعیت خراب کشور و آنیده فرزندانشان بیمناکند. رنگ و روی شادی از رخشان رخت بر بسته و جایش را به نگرانی از هر چیز کوچکی داده. خودم هم از همین دست بودم :)
برایشان مینویسم که چقدر اشتباه میکنند. که روزهای خوب کودکی فرزندانشان را با نگرانی های شخصی به هدر میدهند. که امید را فراموش کرده اند. فراموش کرده اند کشور ما سبز است. دریا دارد. بیابان دارد. آسمانی آبی دارد. آفتاب و باران دارد. جنگل دارد مه دارد درخت دارد. روزهایی گذشت در خون و سختی و ظلم. اما هر جا روی آسمان همین رنگ است. مگر در همه جای دنیا روزگار را نمیبینید. مگر در اروپا و آمریکا آدمها کشته نمیشوند؟ مگر میان خیابان مردی را با چاقو سلاخی نمیکنند. مر آنجا لندن نیست؟؟؟ مگر مادرهای اروپا و آمرکیا دغدغه ندارند؟ نگران آینده نیستند؟ خدا شاهد است دیده ام با چشم مادرهای 40 ساله را که در پارکهای انگلیس مثل دخترهای 5 ساله سبکسر دنبال کودکان خود میدویدند. نه فکر روزگار گذشته و پیری بودند نه دغدغه هایشان باعث میشد شادی واقعی را از کودکشان دریغ کنند. وقتی مینشستی پای حرفهایشان دنیای غم و درد داشتند. اما امید. امید در نگاه بچه هاست. چطور میتوانم با تمام سختیها چشمان پر امید و درخشان هیوا را با نگرانی و فکرهایم خراب کنم ؟ او درون مرا خیلی خیلی خوب میبیند و میفهمد.
اینها را گفتم برسم به خودم. به کسی که بودم. مادری پر اضطراب ، غرق در کلاس و آموزش ، نگران آنیده و فکر مهاجرت ، درگیری و دعوا با همسر بر سر نماندن و رفتن. خسته و نا امید . تا او رسید. از او کمک خواستم. با دو جمله دنیایم را تغییر داد. او از من مادری ساخت که اگر میخندد از ته دل است. اگر بازی میکند با دردانه اش با تمام وجود است. او مرا از فکر مدرسه و دولتی بودن و نبودن و کلاسهای مختلف و اینهمه تبلیغات مسخره استعداد و نابغه پروری نجات داد.
وقتی نوروز بود و همراه دخترم به بازار رفتم احسسا یمکردم دوباره متولد شده ام. شاد بودم. چنان که دوستانم با تعجب میخواستند دارویی را که اینهمه مرا تغییر داده به آنها هم بگویم. نامش را :) همسرم با حیرت و شادی درونی نگاهم میکرد. و نمیدانست این کیست؟ :)
من نام تک تک افرادی که ذره ای یاریم بدهند در یادم می ماند. او با لبخند زیبایش با حرفهای کوتاه و پر معنایش مرا بتدیل به اینی هست که هستم. از کشورم راضیم با تمام بدیها و سختیهایش. از وطن برای دخترم میگویم و از ذره دره مکانهای دیدنی و سنتیش با افتخار برایش میگویم. از شاعرانش و عارفانش برایش میگویم. از زمین و خاک و دریایش. مدرسه هیوا مکانی است برای شاد بودن. برایم مهم نیست حتی اگر درسش آنچنان خوب نباشد. من او را انسان وار بزرگ کردم. برایم مهم است ارزشها را بفهمد و قوانین را رعایت کند. مدرسه هیوا بر عکس مهدش آنچنانی نیست. نگران نیستم. او هم نیست. حتی نگران راهنمایی و دانشگاهش نیستم. اگر کلاس موسیقی می رود با عشق میرود. اگر ساز میزند بی اجبار و فشار من تمرین میکند. اگر زبان میداند دوشت دارد و می خواهد که بداند. من راهنمایم و مشاور. نه مربی. من مادرم نه مربی. برایم مهم نیست اگر در پارک دنبالش میدوم روی چمن می افتیم و سراپایش را غرق بوسه میکنم و مردم با نگاه های آنچنانی نگاهم میکنند :) روزهایم پر است از کار و کار و کار. خانه داری و کار بیرون و نوشتن. اما خسته نیستم. راضیم. امیدوارم به همه چیز. و با تمام وجودم از تو که میدانی با تو هستم تشکر میکنم. وجودت لبخندت حرفهایت ارامش را به من هدیه داد . دوست خوبم ممنونم که مرا اهلی کردی .
تا هر زمان زنده باشم مدیونت هستم.
به امید دیدارت .
سحر