یک عصر غمناک
عصر که میشود دلم بدجوری میگیرد. یاد تمام نداشته هایم می افتم. مینشینم و به بام خانه ها نگاه میکنم با یک لیوان چای و نبات . من عاشق رنگ عصرهای تابستانم این خاکستریها و تیرگیها که مثل نقشهای ابر روی بام خانه ها می افتد . کوه درست روبروی خانه ماست. از پنجره وقتی مینویسم بخوبی پیداست. با رنگ صورتی چرکی که خورشید از غروبش آن را بجای گذاشته است. درختهای سپیدار و نارنج آرام آرام با تکان باد به رقص در می آیند .
در اتاقی درگر رو به تراسی پر گل که تازه آب پاشی اش کرده ام صدای او می آید. صدای کودکانه ای که موجی از رنگ در هر کلام آن است. تا به فکر فرو میروم شاید شعری را که مدتهاست در سر دارم روی کاغذ بیاروم صدای آرام تو مرا از خود بیرون میکشد.
گاهی می آیی و خواسته های مداومت را میخواهی . میگویم کار دارم و زود میروی. برمیگردی و با عروسکهایت بازی میکنی. در بازیت مثل مادر میشوی. به وکیلت زنگ میزنی به حسابدارت به بانک. ترجمه میکنی و پای کامپیوتر مشغول نوشتنی. صدای دستهایت را میشنوم. بعد صدای دستهایت با رقص ماژیک عوض میشود . میدانم داری نقاشی میکنی. این روزها به انگلیسی حرفهایی مینویسی. برایم کیک کشیده ای و نوشته ای تولدت مبارک . میبوسمت و خون در تمام تنم جریان می یابد .
تصویر پدرت روبروی مونیتور است و گاه چشمم به او می افتد. یاد روزهایی که تو نبودی و چقدر جوان بودیم و خام. چه چیزهایی برایم دغدغه بود و حالا نیست. چه چیزهایی آزارم میداد و حالا نمیدهد. وجود تو درد را درمان میکند و سختیها را آسان.
برایم مهم نیست اگر دیگر با پدرت به پیاده روی نمیرم. خرید نمیروم...اینها مهم نیستند اینقدر که بخواهم برای آن ، روزهای خوب کودکی تو را ، با صحبتهای خودمان خراب کنم.
شاید خیلی چیزهاست که دوست دارم داشته باشم ؛ وقتی بیرون میروم از خیلی چیزها خوشم می آید اما از کنارش رد میشوم. این رد شدنها برای توست. ارمغانی که تو به من دادی. گذشت و چشم پوشی از چیزهایی که دوست دارم.
خیلی کارهاست دوست دارم انجام بدهم . نه اهل مهمانیم نه بیرون رفتن زیاد. عادت کرده ام با لیوانی چای سیراب شوم و با دستهای گرم پدرت خوشحال. عادت کرده ام کم بخواهم و زیاد انجام دهم. مادربزرگم همیشه میگفت در مقابل بدیهای آنهایی که واقعا دوستشان داری خوبی کن. آنقدر خوبی کن تا شرم محبتت، گذشت را به آنها بیاموزد.
روزهایی هست که خیلی زیاد غمگینم. مگر میشود شاعر بود و غم را تجربه نکرد. مگر میشود متفاوت دید و اشک نریخت. مگر میشود از تنهایی بدت بیاید. تنهایی مانند یخی که آتش درونم را ذوب میکند . آن روزها شاید بگریم و در خود فرو روم اما میدانم خوب خواهم شد. چون تو هستی .
روزهایی واقعا شیطنت میکنی آنقدر که گلویم در حال پاره شدن است اما شب وقتی میخوابی وقتی می آیم تا نگاهت کنم نمیشود دقایقی به صورت فرشته گونت نگاه نکنم و نگویم این همان دختر یک ساعت پیش من است؟
هر روز از بودنت شادمانترم. هر لحظه از شیرینی وجودت سیراب میشوم.
وقتی عصر است و در خودم ،صدای آرام تو کم کمک من را از غارم بیرون می آورد. میبینم کنارت در اتاق نشسته ام. تو روی پای منی. سرت با آن موهای طلایی و خوشبویت روی سینه ام. دستهای من روی موها و بدنت کشیده میشود و برایت کتاب میخوانم و میبوسمت.
تو بوی بهاری ، قرمزی برگهای پاییزی ، شکفته ترین رویای زیبایی ، معنی آرامش و ادامه دنیایی .
تو گرمی و گرما بخش . اینهمه گرمی بوسه هایت را هرگز از من نگیر. هرجا می خواهی برو و بدان عطر نفست همیشه در هر دم و بازدم من جاریست . تو فرشته منی بال پرواز منی . با یادت هرجا باشی به سویت خواهم آمد
هیوا....
دخترم ....
تمام زندگیم برای توست. تمام وجودم مال توست. دوستت دارم بی نهایت در بی نهایت لا متناهی دنیا .
مادرت .