تابستان من هیوا امسال
اولین روزهای تیر من و هیوا رفتیم مهد کودک.رویای من ین بود که دخترم 3 ساله بشه و بره مهد....دوره اداپت هست و روزی 30 دقیقه رفته این هفته و هفته آینده میشه 1 ساعت. نمیدونم روزهای زیبای پاییز وقتی هر روز بره ازم دور شه چی میشه؟؟؟الان گاهی اونقدر کلافه و خستم که دلم میخواد تنهای تنها باشم....کلاس استعداد یابی به کلاسهاش اضافه شده...جمعه هم میخوایم بریم شنااتفاق دیگه این تابستون جدا کردن اتاق خواب هیواست. 20 شبه تو تختش میخوابه...2 شبه دیگه کنارش دراز نمیکشم و پایین تختش میخوابم...تا آخر این ماه دیگه میام بیرون رو تخت خودمون. هنوز شبها با صدای نفسش می خوابم...برام سخته دستاشو رو صورتم نداشته باشم....اما کاریه که باید انجام میشد و خوشحالم تونستم از پسش بر بیام. نگرانم...نمیدونم مهدش همونی هست که می وام یا نه...البته فکر میکنم طبیعیه......هیوا روزهای 4 شنبه با خالش نقاشی کار میکنه....کارش عالیه.....از مهر ماه میره آموزشگاه زیر نظر دوست خواهرم. اینهم از من و هیوای ماهم....