هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

هیوای آسمانی من

خواب هیوا

1391/5/19 18:51
نویسنده : ساحل
1,803 بازدید
اشتراک گذاری

هیوای عزیزم....دیشب بعد از مدتها تونستم بر خودم غلبه کنم در این مورد هم قوی بشم و سرسخت و با وجود بهانه ها و گریه های یکم الکی هیوا :)) من کوتاه نیومدم و هیوا تمام شب رو بی گریه در تخت خودش در اتاقش تنها خوابید. برنامم اینطور بود که دو شب رختخوابم رو مینداختم وقتی هیوا میخوابید میرفتم بیرون. دیشب بهش گفتم دیگه رختخواب نمیندازم...فقط میشینم تا بخوابی. خب 45 دقیقه حرف میزد و انواع و اقسام دلایل و مباحث و هر چیزی که فکرش رو بکنی. مامان نشین پات درد میگیره..مامان بیا پیش من بخواب راحت تری. مامان دلم تنگ میشه. مامان چرا منو تنها میذاری. مامان من هنوز بچم بزرگ نشدم که! مامان اشک میریزما...مامان تنها میمونما...اما من فقط گفتم مامان دوستت داره زیاد اما دیگه میخواد بره اتاق خدش و شما باید تنها بخوابی. قبلش برنامه جو فراست رو دیده بودیم و هیوا میگفت همش تقصیر این خانمست از بس کتابشو خوندی با من بدرفتاری میکنی:)))) بالاخره خوابید اما من تمام شب دلهره داشتم..انگار در اتوبوس باشم همونطور بد و مقطعی خوابیدم. باورم نمیشد بتونه بخوابه فکر میکردم الان میاد بیرون یا با صدای جیغش بیدار میشم....اما صبح بود ساعت 6 اومد بیرون. بردمش و دوباره پایین تختش خوابیدم...خوابش برد. امروز انگاری تریلی از روم رد شده باشه تنم درد میکرد. براش یک جفت کفش خریدم هدیه . و یواشی چند تا چیز دیگه قایم کردم برای هر شب که میخوابه. تا کم کم تعداد هدیه ارو کم کنم در حد یک بوس بزرگ. :) امشب قراره مامان فقط قصه بخونه ببوسه گل قشنگشو و بره بیرون. امیدوارم موفق بشم. واقعا فقط همین مورد همین یک مورد از سخت ترین کارهای هیوا مونده. برامون دعا کنید. فردا میخوایم بریم پارک با هدف نقاشی از محیط طبیعی. باهاتون خواهیم بود. سالم باشید.

عزیزم.....سخت ترین سنگها در مقابل هرم چشمان تو نرم میشوند و سردترین برف زیر آتش چشمهایت ذوب خواهد شد. دخترم تمام زندگی در کلمات نام تو شکل میگیرد. و وقتی میخوابی وقتی میخوابی زیباترین ابریشم دنیا در روبروی مژگان تو شرمگین میشود. مادر فدای بزرگمنشی حرکت تک تک اندامت. دوستت دارم بزرگترینم. عشق من. دوستت دارم.

پسندها (1)

نظرات (7)

حسنا مامان ایلیا
21 مرداد 91 8:01
سلام خوشبحالت ساحل جون دختر نازت دیگه بزرگ شده


ممنون عزیزم.
مريم مامان آريا
21 مرداد 91 11:30
سلام ساحل عزيزم نمي دونم من رو هنوز يادتون هست يا نه از وقتي كه به كلوب مادر كافي نيومدم از شما هم بي خبر موندم و واقعا اين رو از بي معرفتي خودم مي دونم كه اين همه مدت از دوست خوب و مهربانم سراغي نگرفتم و چه بسيار ناراحت شدم از غمهاتون و از بيماريتون و نمي دونم اين بيماريها چي از جون اين دوست نازنين ما مي خوان كه دست بر نمي دارن ؟ و مي دونم چقدر سخت سخت هست در بستر بيماري افتادن در حاليكه چشمات نگران طفلت هست و بيشتر از همه مي دونم كه هيوا هم روزهاي سختي رو سپري مي كنه اميدوارم و دعا مي كنم كه خدا به زودي شفاي كامل رو به شما بده و ديگه هرگز هرگز هرگز روي بيماري رو نبيني و تا اونجايي كه مي شه و تا بينهايت مادريهات رو براي فرشته پاكت ادامه بدي كه مادر بزرگترين دنياي يك انسان هست نمي گم يك كودك كه انسان وقتي كه پير شده باشه هم از اعماق وجودش دستهاي پر مهر مادرش رو طلب مي كنه ساحلم وقتي نوشت هات رو مي خونم عشق بي پايان و خارج از وصفت رو به دخترت مي بينم خدا شما رو حفظ كنه
مريم مامان آريا
21 مرداد 91 11:39
نوشته هاتون رو در مورد مونته سوري نخوندم دغدغه ها تمامي ندارن از طرفي دوست دارم پسرم خواهر و يا برداري داشته باشه يكي مي گه نذار اختلاف سني بيشتر بشه و .. از طرفي من آرزوها براي سه تا شش سالگي آريا دارم همانطور كه شما براي هيوا داشتي و الان انجام مي دي اين همه وقتي كه براي هيوا مي گذاري من از الان همه آيتم هايي كه بايد با آريا داشته باشم رو آماده مي كنم و اگر قرار باشه در اون برهه نوزادي به دنيا بياد دوران طلائي 3 تا شش سالگي آريا رو از دست مي دم از طرفي زندگي در شهري كه از نعمت مهدكودكي مثل مهد هيوا محرومه هم دردناك هست بگذريم حسرت و آه هيچ نتيجه اي نداره و خودم بايد عزمم رو جزم كنم و انتظار خارج از توان و خارج از امكانات نداشته باشم و توكل كنم به خدا ولي مي دوني خيلي دوستت دارم تو خيلي خوبي
مريم مامان آريا
21 مرداد 91 11:50
خيلي دوست دارم بدونم يك تا سه سالگي هيوا رو چگونه طي كردي ؟
من با آريا بازيهاي خيلي مختلفي در اين يك سال و نه ماه انجام دادم و دو ماه ديگه تا پايان دو سالگي پسرم مونده
آريا خيلي چيزها رو تجربه كرده و خدا رو شكر سعي كردم كه ذهنش رو پويا نگه دارم و الان آريا خيلي ريز بين هست و به همه چيز در اطرافش چه در خانه و چه در بيرون توجه مي كنه
و الان تمامي رنگها رو مي شناسه و مي گه و همينطور اشكال هندسي



عزیزم در وبلاگت جواب سوالاتو دادم.
مامان سارا ...(دردونه جون)
21 مرداد 91 22:44
ساحل عزيزم
حتما موفق ميشي . براي من هم رد شدن از اين مرحله واقعا سخت بود چون وابستگي رواني دو طرفه هست هم براي مادر سخته هم براي بچه ولي خيلي زود شرايط براي هردو تون عادي ميشه
اتفاقا الان كه هيوا جون اتاق جديدي داره بهترين زمان براي اين تصميم بود.

موفق باشي عزيزم . مي بوسمتون


ممنون عزیزم. اما باز نتونستم موفق بشم. هیوا عجیب تغییر رفتار داد و یک حرکت عجیب هم دیدم که خیلی ناراحت شدم و در تحقیقاتم متوجه شدم بخاطر جدا کردن اتاق خوابش هست و منهم این روزا گرفتارم و نتونستم زیاد بهش برسم. دوباره رفتم پیشش. فکر میکنم این یک کار رو بذارم برای 6 سالگیش که دیگه بزرگه و خودش میخواد جدا شه.


راستی دردونه جان هرکاری کردم وبلاگت باز نشد. سعی میکنم دوباره. از پیام خصوصیت ممنون. کتابها عالی بودن گذاشتم در لیست خرید اخر هفتم. درباره مونتسوری کاملا و صد در صد باهات موافقم برات مینویسم. مرسی
مصی
22 مرداد 91 9:55
من و شوهرم هم برنامه های جو فراست رو می بینیم و عاشق برنامه هاشیم،کتابش رو هم که این روزا مشغول خواندنشم.امیدوارم توی این مرحله از زندگی هم موفق باشین.


ممنون مصی عزی.ز واقعا خانم بسیار آگاه و کتابش مثل لغت نامه از ضروریات مادرهاست.
مامان سام
19 مرداد 92 4:20
دوست عزیز مثل همبشه تصمیماتت عالییییییییی هستن
راستیی منم طرفدار پروپا قرص برنامه های جوفراست هستم ولی اصلا میدونستم کتاب هم داره!!!!وایران هم میشه تهیه کرد!!!!!!!!!اسم کتابش رو بهم بگی ممنون میشم


حتما. " مادر کافی ". اسم کتاب هست. موفق باشی