سوالات هیوا
طرفای عصره و هیوا نشسته گوشه مبل چشم دوخته به من. بابا هم داره تی وی میبینه. چشماشو دوخته به من از اون نگاها که میتونم حسابی خستگیمو توی عمق نگای خوشگلش غرق کنم. با اشاره به سهند گفتم که الان یک سوال میپرسه. هروقت اینطوری دقت میکنه میدونم باید خودمو برا یک سوال فلسفی آماده کنم :)))
" مامان..مامانییییییییییییییییییی "
" بفرمایید گلدونه خانوم "
" تو و بابا با هم ازدواج کردی من اومدم "
" آره مادر"
" مامان هما و بابایی هم همینطور "
" آره دخترکم "
" خب...بابا نصی با کی ازدواج کرده ؟ " ( بابای همسرم که از همسروشن مدتها پیش جدا شدند) :)
با عمه تارا ازدواج کرده ؟
گفتم تو بهش جواب بده به بابا :)))
" نه بابا عمه تارا خواهر منه..مامانم اسمش .........بوده. یجای دیگس. "
" آهان " .
" خب زن و شوهرا لب همو میبوسن بچه دنیا میاد ؟ "
داشتم میمردم از خنده از دست این ناز دختر..
" نه مادر بهت گفتم که بای بریم از روی کتاب بهت بگم "
رفتیم...
" خب مامان بدبختم دردت گرفت منو دنیا آوردی ؟ "
" نه عزیز دل مادر..شیرینترنی درد زندگیم بود "
" پس منم میتونم بزرگ شدم یکیو ببوسم "
" آره مامی میتونی "
" بعد تف دهنش میره تو دهنم که "
" مراقبی مادر بای بریم شام "
یجوری قضیه رو ختم کردیم به جاهای باریک نکشه :)))))))
اینروزها بیشتر و بیشتر سوالایی میپرسه که واقعا باید اطلاعات کافی داشته باشم و توضیح زیادی هم ندم. اینهم از این....
دیروز رفتیم دندونپزشکی و بچم خیلی خیلی درد کشید. این دکترها بی رحم میشن یوقتایی. بچم تمام تنش عرق خالی بود. بعدم سرما خورد. امروز تازه رفت مهد...بقول خوشد حسابی هم قاطی بود :))))
تا بعد .