تموم نمیشه این تعطیلات.
دیروز بابا برات یکصفحه در فیس بوک ساخت. تا نقاشیهات رو بذاره اونجا. البته من زیاد موافق این کار نبودم و نیستم چون اونجا فقط دوستای من و بابا و تعدادی از دوستان خوبم که نی نی دارن و اوجا همهستن میتونن بیان و کارهای تو رو ببینن. اما اینجا صفحه تو هست با تمام دوستانی که مثل من مادرن و فرزندی مثل تو دارن و تو میتونی بزودی بیای و خودت اینجارو اداره کنی. امروز نشستی و نقاشیهاتو بارم تعریف کردی و من زیر همه اونها داستانشو نوشتم. این تعطیلات واقعا زیاد و خسته کننده هست. دو روزه اینجا حسابی بارون میاد و پارک هم نتونستیم بریم. من هم که همچنان درگیر این درد مرموز هستم..صبح ها نمیتونم سرمو بچرخونم و یا حتی درست ببینم و مدام باید مسکن بخورم و زیاد سرحال نیستم. هفته آینده باید برم دکتر متخصص. نمیدونم چرا آدمها بطور کاملا ناگهانی دچار اینهمه بیماری میشن!!!!!برام جالبه ادمهای بزرگتر از من با چنین روحیه و قوای جسمانی راه میرن و من امسال اینقدر درگیر بیماری بودم....بخصوص این ایام عید که تماما مریضم و چیزی که زیاد اذیتم میکنه کنار تو نبودن هست. خیلی زود خسته میشم و نمیتونم برنامه هایی روکه برات داشتم انجام بدم. با اینحال تونستیم کاردستی و چاپ و نقاشی دفتر خاطراتت رو تموم کنیم. در مطلب بعدی برنامه عیدت رو میذارم عزیزم. باز هم منو ببخش گل تازه من بخاطر اینهمه خستگی و بیماری.....
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.