هیوای سخنران
در راه بیرون بودیم :
هیوا : مامان من کی میتونم با بابا حرف بزنم همش داره با لپ تاپ کار میکنه که!!!
مامان : باهاش صحبت کن بگو من میخوام باهات حرف بزنم یوقتی بذار تا با خیال راحت با هم صحبت کنیم .
هیوا : باشه اومدیم بهش میگم .
شب آمدیم .
هیوا : بابا سهند میخوام باهات حرف بزنم کی وقت داری ؟
بابا : فردا زود میام ( با تعجب و خنده )
رفتیم خوابیدیم .
فردا ظهر خواهرم بود و من و همسرم .
هیوا آمد جلوی پدرش با دستهای کوچولو که همینطور در هوا تکان میخورد و پیچ و تاب و چشمهایی که با ناز باز و بسته میکرد و ابرواهایی که بالا و پایین میداد .
من...پشت یک کوسن صورتم رو قایم کرده بودم که از حرفهای این فسقل زیبام نخندم .
همسرم ...دهان باز و خندان گوش میکرد و میدونم باور نیمکرد این همان هیوای کوچکی است که کل بدنش در نیم بازوش جا میشد :))
هیوا : من میخواستم بهت بگم بابا تو چرا اینقدر دیر میای؟ چرا هر شب دیر و دیر. چرا زود نمیای تا با هم شام بخوریم .
بابا : این هفته کار داشتم بابا .
هیوا : خب همش کار داری یکمم برای من وقت بذار بابا جون دیگه .
بابا : چشم حتما .
من : هیوا مگه تو دیروز نگفتی به بابا بگم باهام بیاد پارک مسافرت خرید بعضی وقتها همین ها رو فقط میخواستی بگی ؟؟
هیوا با دست بر کمر : ول کن مامان ول کن این حرفا تکراریه چقدر بگم تکراریه بابا . اینقدر که گفتم .
مردم از خنده دیگه و همین حرفهای تکراری برای پدرش کافی بود و کامل .