سالمرگ مادربزگی که همه چیز بود.
وقتی از مادربزرگ میگوییم هرچیزی یادمان می اید خوبی و کودکی بازی و خنده و شادی است . روزهایی که دور حوضی جمع میشدیم دور تا دورش گلدانهای شمعدانی اب پاشی عصرهای تابستان غذاهای خوشمزه زمستان عیدیها و نوروزهای متفاوت و سبز بهار و روزهای خوب پاییز کنار دامن گرمش.
برای من اما مادربزرگ معنایی فراتر از این دارد. معنایی که با آن زن شدم..مادر شدم بزرگ شدم . هیوا را تربیت کردم و به او انسان بودن را آموختم. همانطور که او به من آموخته بود...
از زوقتی یادم می آید فقط و فقط کنار او بودم از کودکیم تا بزرگسالی. مادرم کار میکرد و من تمام روزهایم پیش او بودم حتی روزهای نوجوانی. گفتن از عشق . گفتن از عشق را اولین بار برای او گفتم از احساسم آنچنان راحت و صمیمی که گویی همسن و سال من بود . چقدر زیبا نگاهم کرد و برایم گفت و گفت. گفت بدون اینکه از عشق زده و منزجرم کند و از مردها ترسان و بیزار. گفت چگونه دوست بدارم چگونه ادامه دهم چگونه بشناسم و تشخیص دهم گفت از روزهای ازدواج و روزهای بعد آن. گفت از مادر بودن و تربیت کردن. از ریزترین چیزها تا بزرگترینش. از چگونه راه رفتن و حرف زدن چگونه با کودک صحبت کردن چگونه غذا خوردن. هر چه دارم از اوست. وظیفه من است در وبلاگ دخترم از او بنویسم چون او به من مادر شدن را یاد داد . حتی شاعر شدن و نوشتن را او کل احساس من بود و هست. و روزی نیست به یادش نباشم ..خوابش را نبینم. روزهای سخت زندگی را بدون دیدن او در رویا بگذرانم. او هنوز پناهگاه خستگیها گریه ها و غهمایم هست. از تو متشکرم برای تمام زندگیم. متاسفم برای روزهایی که میتوانستم بیشتر کنارت باشم و نیستم. ممنونم برای دخترم. اگر خوب است از توست . اینقدر نزدیکی که هیوا با اینکه تو را به یاد ندارد برایت احترام و جایگاهی رفیع در ذهن دارد. هیوا همیشه تو را بعنوان بزرگترین دوست داشتنی من میداند. و میدانم میدانم زنی خواهد شد مثل تو محکم متفاوت استوار مستقل. کاش دستهایت را یک بار دیگر در واقعیت میگرفتم و بوسه بارانش میکردم. امروز سالروز مرگ توست. بدترین روز بهار . هرگز فراموشت نمیکنم پاره وجودم. یادت گرامی و روشن باد.
دخترت سحر .