ما مادر هستیم.
تعطیلات تموم شد . با تمام خوبیها و بدیها. بدی بخاطر طولانی بودنش. دخترم در این نوروز خاله هاشو دید و چند روزی با اونها گذروند. عمه هاشو بیشتر دید . جاهای دیدنی رو دید. بیشتر باهم وقت گذروندیم...کارهایی که تصاویر و توضیحاتش رو میذارم بزودی. و فردا داره میره مهد . :)
خب وقتی بچه ها کوچک هستن دوست داری بزرگ بشن و فکر میکنی کارت خیلی کمتر میشه...شبها بعد از برنامه شام و تموم شدن پخت و پز به یمن ماشین ظرفشویی نمیخواد دستی به آب بزنم البته گاهی هوس شستن میکنم و میشویم. :) بعد بساط چایی با نباتهای طعم دار را فراهم میکنم و یک شب در میان جوشانده گیاهی با گلاب و نبات را . :) همانطور که هیوا سرگرم نقاشی است میروم به اتاق و تختش را آماده میکنم. عروسکهایش را برمیدارم و پرده اتاق را میکشم و رختخواب خودم را پهن میکنم . لباسهای روز بعد را در ایام مهد با انتخاب خودش آماده میکنیم و کیف کوچولویش را . بعد غذای فردایش را در ظرف میریزم و تغذیه میان روزش را . بعد هیوا مسواک میکند و اغلب با خوبی و خوشی و گاهی با اکراه و سختی :) میرویم در اتاق و کتاب میخواتیم و میبوسیم و شب بخیر و بیرون می آیم. حدود نیم ساعت طول میکشد تا هیوا بخواب رود و سکوت خانه را فرا میگیرد. کمرم درد میکند...خسته ام و خواب آلود اما گوش کردن به سکوت به سختی اش می ارزد. چای میخورمی و با همسر کمی حرف و برنامه تی وی و کتاب و گاهی هم هیچ کدام از آنها...
بعد میروم و میخوابم برای صبح بعد که اکثرا همیشه شلوغ و پر برنامه است. وقتی بچه ها بزرگ میشوند کارها و برنامه هایشان هم بیشتر است و مادر همیشه باید باشد سرخال باشد خسته باشد بیمار یا سالم همیشه هست .
و برای داشتن چنین گلدانه ای پاک و زیبا خستگی با دیدن چشمهایش برای همیهش پر میکشد...دختری که تا دیروز کودکی کوچک و شیرخواره بود و امروز همدم و بلبل کوچک من است...برای مادری که تنها امیدش دیدن روی زیبای توست عزیزم دخترم...بزرگترینم....
و فردا شروع دوباره ایست در سال جدید .
جگر گوشه ام....با تو با تو اگه باشم وحشت از مردن ندارم...لحظه هام پر میشه از تو وقت غم خوردن ندارم.
خوب باشی....