هیوا و پدر....
خب...در مورد پدر بهتر میدونم نظری ندم...میخوام هیوا خودش در این مورد بگه و بدونه و بفهمه....این روزها زیادتر و زیادتر به هیوا آزادی عمل میدم..میذارم حسابی کثیف کاری کنه...بدوه و بهم بریزه...دیروز فکر میکردم...این مادر...یعنی چی؟ چه شد که من شدم مادر....چه شد که عشق در بند بند وجودم جریان یافت. این چگونه است که در اوج خستگی بدن را میشود کشید و از این سو به آن سو رفت. چه شد که من میتوانم ساعتها بی حرکت بنشینم و فقط به تو بنگرم. چه شد که زمان برایم اینقدر پر معنا و کوتاه شد....تکراری ترین کلمات از زبان تو بی پرواترین و بزرگترین شد. کوتاه ترین زمان روزهای بزرگ شدن توست. دستهایت مثل نهالی رشد میکن و من در برکه بند بند انگشتان کوچکت غرق در معنا و محبت و صفا میشوم. به تو میگویم...مادر..مادر تو تمام زندگی منی. میدانم که نمیدانی چقدددددددددددددددددر این زندگی بزرگ است در آن لحظه....
به تو میگویم...مادر مادر تو هیوای آرام منی..تو وجود منی. میدانم که نمیدانی وجود چقددددددددددددددددر وسیع و نامنتهاست.
امروز پرسیدی منو دوست داری....ماشین را کنار خیابان پارک کردم...کمربند را باز کردم..تمام بدنم را به پشت آوردم و بوسیدمت و گفتم مادر هرگز این را نپرس...تو میدانی لحظه چیه؟ و گفتی بله..وقت . گفتم هیچ لحظه هیچ وقت هیچ زمانی نیست که ثانیه ای تو را دوست نداشته باشم..هیچ وقت. و گفتی مرسی.
این شد برای ماهی پر انرژی.....عزیزم.....این نوشته ها این همه کار و حرف و بازی و عکس..این روزگار برای توست..تا بدانی تا هر زمان باشم...برای تو هستم....تا بدانی از روزی که درونم حس شدی...فهمیدم جوانی...بزرگی...طراوت..عشق چیست....و تا مادر نشود زن...هرگز نمیداند عشق چیست. من مادر تو کوچک بزرگ اندیشه ای هستم به نام هیوا. ممنونم....دوستت دارم...این عکس رشته رشته اشکهای من است که در تار هر گیسوی تو جریان دارد...و این سایه مژگان بلندت خنک ترین و دنج ترین خلوت من. زیبای من...بی نظیر من....آرام جان من....دوستت دارم...
پدر و هیوا......اخم نکن عشق من....:)))
میدانم پدر هم دوستت دارد..زیاددددددددددددددد....و تو هم عزیزکم.
سالم شاد و خوب باشید.