توصیه های مادرانه
برنامه این روزهای ما بیشتر کلاسهای تابستانی است. چیزی که از کودکی شده دغدغه امروز مادرهای ما.
اینکه مثلا بچه 1 ساله یا حتی بعضا 6 ماهه را چه کلاسی ببریم!!!!! که برای من جای بسی تعجب دارد.
وقتی هیوا 2 ساله بود چون خیلی بازیگوش بود تصمیم گرفتم هنر باله را برایش شروع کنم. تا امروز که 5 سال و نیمه است هنوز ادامه میدهد.
موضوع جالب این است که بعنوان یک مادر و فردی که سالها در گذر رفت و آمد و شهریه و هزار برنامه پر دردسر کلاس باله اش بودم چیزی که در هیوا میبینم برابر با 3 سالی که کلاس رفته نیست.
شاید گفتنش جرات بخواهد و جسارت. اما واقعا نیست. من باله را فقط برای تمرکز هیوا و کار بر روی ذهنش شروع کردم. برای برابری با موسیقی کلاسیک و برای فرم گرفتن شکل و ساختار بدن و ذهنش. در ابتدا فقط حرکات کششی کار میکرد فکر کنید بچه 2 ساله من چکار میتوانست بکند جز این :)))
دو هفته
یش مربی پیشینش که تهران زندگی و کار میکند دوباره برای همکاری به شیراز و موسسه توت فرنگی آمد. اول خیلی خوشحال شدیم. فکر کردیم دیگر همه چیز کامل میشود. هیوا در این سن به باله بسیار جدی نگاه میکند و خیلی زودتر حرکات را به ذهن میسپارد و با می لخودش تمرین میکند. چند بار رفتیم و متوجه شدم مربی خوبمان به واسطه کمبود وقت دو نفر را بجای خود میگذارد تا در نبودش رو یتمرینهای اجرایی ایشان کار کند. موضوع این نبود تمرینها بسیار ابتدایی و ساده بودند. گویی 3 سال تمرینهای باله هیوا هیچ شده بود و هیچ..... به مدیر مجموعه گفتم چه فرقی بین این مربیان جایگزین هست با قبلی؟ و چرا اسم باله به " تاتر فیزیکال " تغییر یافته است. چیزی که در مقیاس بزگش هم هنوز کاری اجرایی و شناخته شده نیست.
پس تصمیم گرفتم و گفتم هیوا را به این کلاس نمی آورم. و نبردم. گشتم و شماره خانومی را که بسیار قدیمی دیسیپلین و ماهر در باله بود را با هزاررررررررر زحمت پیدا کردم. ایشان از بالرینهای قدیمی دانش آموخته در ارمنستان هستند. بعد از کلی رف و بحث قبول کردند هیوا را بپذیرند و گفتند بسیار سخت گیرند و حتی با چوب به پای هنرجویان میزنند :) که این را قبلا هم شنیده بودم. گفتم این چوب اگر به پیشرفت دخترم کمک کند مهم نیست .:)
17 شهریور برای یک تست با ایشان ملاقات خواهم کرد. هدف از کل این ماجرا این بود که این مربی خوب فرمودند بسیار کار بدی کردم که دخترم را از 2 سالگی گذاشتم کلاس باله. گفتند کار غیر اصولی کردی. دلایل خوب یهم داشتند. اینکه بدن بچه چیزی از باله نمیدادند و نمیتواند تمرکز کند البته اذعان داشتند به تناسب بدنش بسیار کمک شده است :)
بهرحال وقتی به گذشته فکر میکنم میبینم لزومی نداشت هیوا از 2 سالگی باله برود. یا از 3 سالگی کلاس فونیکس و موسیقی. لزومی نداشت خیلی آموزش ها را به او بدهم وقت زیاد بود.
مدتی است وقتم فقط برای استخر بردن اوست. موسیقی که از ته دل دوستش دارد. گوش دادن به موسیقی و خواندن شعر و کتاب. و البته کلاس شطرنج :)
عصرها یک روز در میان پارک میرویم روزهای دیگر در حیاط بازی میکند. بیشتر وقتش در خانه به بازی میگذرد. خودش کتاب های اموزشی را میاورد و خودش کار میکند. نقاشی بیشتر وقتش را میگیرد. آنهم نقاشیهایی که واقعا مسخ کننده است . کنارش هستم اما همراهش نه مربیش.
دوستان :
به موقع مادر باشید و کمتر مربی.
وقت برای کلاس زیاد دارید روزهای بازی بدون هدف کودک را از او نگیرید.
وقتی را که میتوانید با درست کردن یک ژله باهم به خوشی بگذرانید با آموزش های مختلف هدر ندهید.
روی پشت بام بروید و ستاره ها را ببینید.
سنگ جمع کنید و با هم یک دریاچه مجازی سنگی درست کنید بعد با کاغذ در آن قایق بیاندازید.
در خیابان قم بزنید و درباره رشد گیاهان و گرمای تابستان باهم حرف بزنید.
آهنگ بگذارید و برقصید.
وقتی انگلیسی یاد میدهید، بازی کنید و نقاشی بکشید.
هرگز کودکتان را با دیگری مقایسه نکنید.
هرگز فکر نکنید کودک چون سن کمی دارد باید از شما بی چون و چرا حرف شنوی داشته باشد. برایش
دلیل بیاورید و به دلایلش گوش دهید.
منطق. منطق را به کودک خود یاد دهید. به او یاد دهید مرز بین منطق و احساساتش را بشناسد.
به او نگویید گریه نکن ، نترس ، عصبانی نشو ، حرف نزن ، اعتراض نکن . او حق دارد تمام احساست چه
منفی چه مثبت را تجربه کند.
چند ماهی یکبار به مشاور مراجعه کنید. فقط برای شناخت روحیات رشدی سن کودک خود.
خوب بخورید و مواد غذایی خوب به او بدهید.
مدام در اغوشش بکشید و ببوسید و بگویید عاشقش هستید.
....................
خیلی کارهای دیگر هست که میتوانم بگویم....
من عاشق بو کردن موهای هیوا هستم. همیشه به او میگویم بگذار در بهشت موهات گم بشم و فقط
سکوت کن .:)
من روزی صد بار پاهای هیوا را میبوسم. و میگویم بگذار همیشه اینکار را بکنم حتی وقتی خواب هستی.
با اینکه بزرگ شده اما بغلش میکنم و صورتم را به گونه های سپیدش میچسبانم تا یادم نرود برای چه
زنده هستم و زندگی چقدر زیباست.
من داد هم میزنم عصبانی هم میشوم :)
با هیوا در حیاط شش خانه بازی میکنم و با گچ روی زمین نقاشی میکنیم. میخواهم یادم نرود کودک درونم
هنوز بیدار است:)
او را به باغهای اطراف خانه میبرم و برایش قصه کودکیم را میگویم.
برایش میگویم که چقدر دلم برای پدرم تنگ شده . حتی گریه میکنم . :)
برایش از سبزیهای ویلای پدرم در شمال میگویم و اینکه آن خانه را به عشق او ساخته است میگویم
همیشه همیشه به او احترام بگذارد .
او را به محل کار پدرم که در حال حاضر من و همسرم اداره اش میکنیم میبرم و میگویم اینجا 50 سال
تجربه خوابیده . میگویم تمام این مکان و حرفه در نهایت به او خواهد رسید پس به کاغذ و بوی مرکب چاپ
عشق بورزد.
همیشه میگویم بزرکترین آرزویم داشتن دختری بود مو بلند ، بلند قد پر حرف :) که تنهاییم را پر کند. و
میگویم نمیدانی چقدر دوستت دارم.
دیروز سالگرد ازدواجم بود صبح به من و پدرش گفت سال عقدتون مبارک :))))))))))) گفتم از اینکه تو را
دارم افتخار میکنم و باورم نمیوشد 14 سال پیش من و پدرت نه مادر بودین نه پدر :)
خلاصه دلنوشته ها زیاد است و منهم احساساتی. همین الان هیوا در اتاقش است و میخواهم تمام کنم
مطلب را و بروم یک عالمه ببوسمش چون مدتی است در اتاق بازی میکند و منهم کار :)
خوب باشید مادرهای شاد .