رقابت ناسالم
در مدرسه هیوا نشسته ام و منتظر رسیدن وقت مصاحبه هستیم با چندین مادر و کودک دیگر. از وقت گذشته و حوصله هیوا حسابی سر رفته. مجله ای را برمیدارم و برایش داستان " ماری که بلد بود بشمارد " را میخوانم. نیمه های داستان میخواهد برایم بشمارد. مجله را روی هم میگذارم و او شروع میکند...یک دو ......و بعد با انگشتهایش برایم جمع و تفریق میکند . یک سیب داریم با سه تا میشود چند تا؟ و جواب میدهد به خودش...بعد دوباره مجله را باز میکند و چند کلمه را برایم میخواند . همینطور که در بغلم نشسته و حرف میزند احساس میکنم موجی از نگاه رویم سنگینی می کند. سرم را بالا می آورم میبینم تمام خانومهای توی دفتر به ما خیره شدند . خودم را جمع میکنم. نمیدانم صدایم بلند بوده یا حرفی چیزی زده ام!!!بعد ولوله ای بر پا میشود. مادری دست دخترکش را میگیرد و به او میگوید برایم بشمار ببینم تا چند میشماری. آن یکی پسرش را بغل کرده میگوید بگو یک پرتقال با دو پرتقال میوشد چند پرتقال؟؟؟ سومی کودک 3 ستاله اش را که هنوز به قرمز میگوید قرمژ مینشاند و رنگهار ا به انگلیسی از او میپرسد..چهارمی بلند میگوید آفرین پسرم میخواهم در مصاحبه بهترین باشی!!!!! سرم را پایین می اندازم . به خانوم منشی میگویم چند نفر مانده به ما. چون جو آن محیط برایم بسیار سنگین شده است. حرفها در مغزم پدیدار میشوند. ما با این بچه ها چکار میکنیم؟؟؟ چرا باید مدام رفتارهای همدیگر را نقد و تقلید کنیم؟ چرا از دید خودمان به همه چیز نگاه میکنیم. من ابدا در حال آماده سازی دخترم نبودم. هیوا فقط داشت سرگرم یمشد. مصاحبه؟؟؟؟المپیاد که نبود....اصلا با اسم مصاحبه بچه 3 ساله چکار دارد؟؟؟ همه چیزا ز همینجا شروع میشود. از همین ندانستن ها. از همین بد فهمیدن ها. از همین خراب کردن ها. کودکی که باید بدود مینشیند و در 2 سالگی مینویسد. کودکی که باید بازی کند در 2 سالگی خواندن یاد کیگیرد. کودکی که مدرسه را جایی برای اموزش میداند با مفهوم رقابت ناسالم و مصاحبه آشنا می شود. و همینجا تصمیم میگیرم هرگز هرگز هیوا را با این نوع رقابت این نوع درس خواندن آشنا نسازم. مدرسه جایی است برای دانستن بیشتر دانستن نه بهترین بودن. نه بهترین نمره را گرفتن. من ترجیح میدهم دخترم در گروه سرود الو باشد تا در درس ریاضی. من ترجیح میدهم هیوا خوب نقاشی کند خوب بنویسد تا به 3 زبان زنده دنیا حرف بزند. من تمام تلاشم این است که هیوا خوب ببیند خوب داند و خوب بفهمد. اگر تمام مادرها بجای موسسات نابغه پروری های بیشمار در ایران..بجای مدارس آنچنانی..بجای هدیه دان سکه به معلم ها...بجای خسته کردن بچه ها با کلاس های تقویتی فقط یک لحظه یک ثانیه فکر میکردند کودکی فرزندانشان کجاست؟؟؟ دیگر دقیقه ای او را از دویدن و شاد بودن باز نمیداشتند. و هرگز او را با مفهوم نادرست بهترنی بودن همسو نمیکردند. ما مادرها کجای کودکی بچه هایمان هستیم. ما مادرها مادریم یا مرشد یک مکتب خانه؟؟؟؟ما به فرزندانمان چه یاد میدهیم؟؟؟ صمیمیت بین ما کجا رفته است؟؟؟