در آستانه هفت سالگی
سکوتی در خانه پیچیده و پاییز با ناز سرخی برگهایش فرا رسیده است . روزهایی است که سالها آرزویش را داشتم که من باشم و دختری که گونه هایش به سرخی شعله های آتش و دستهایش به بزرگی تمامی فضای آسمان هاست. روزهایی که با تمام زیبایش تند می گذرند و دخترکم بزرگ و بزرگتر می شود. شش سال اول کودکی به همین سرعت گذشت...دیروز زمزمه می کردم : یادم آمد شوق روزگار کودکی مستی بهار کودکی یادم آمد آنهمه صفای دل که بود خفته در کنار کودکی رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت آسمان جلال دیگر پیش من داشت شور و حال کودکی برنگردد دریغا قیل و قال کودکی برنگردد دریغا هیوا پرسید مادر چه می خوانی ؟ گفتم شعری برای کودکی و برایش گفتم هی...