هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه سن داره

هیوای آسمانی من

انواع بازیهای 4 سالگی به تجربه مادرانه .

1391/1/27 16:24
نویسنده : ساحل
2,939 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه. این هفته نمیدونم چرا برای اکثر دوستانم هفته ای پر مشغله بوده...من که حسابی گرفتار بیماری بودم..تا دیروز که سریال دکتر رفتنهام به تمام رسید و یک نتیجه ای گرفتم. سردردم بهتر شده ودندونم هم درست شد و میتونم یکم بهتر بنویسم و بشینم. نمیدونم در این سن با اینهمه مریضی چی قراره بشه. خدا بخیر کنه. هیوای عزیزم...دخترم این هفته بسیار هفته سختی برات بود و میدونم خیلی نگران من بودی...اما این هفته من به خیلی چیزها رسیدم. شاید باروت نشه اما به تجربه بهم ثابت شد..چقدر آزاد گذاشتن تو و بکن نکن گفتنها باعث درگیری بچه میهش و آزادیشو میگیره. چقدر کلاسهای زیاد و بیرون رفتنهای بی دلیل برای رسیدن به این کلاسها به ضرر بچه هست. چقدر خوبه گاهی هیچ کاری نکینم. هیچ کاری. اصلا ب یخیال برنامهو نوع بازی بشیم. من این هفته فقط طبق زمان جلو رفتم. اگر تونستم با هیوا بازی کردم..اگر نه میدیدم که چطور خودش داره از ا»وخته هاش فکرش اندیشش تجربه های کوچولوش استفاده میکنه و بازیهاشو انتخاب میکنه و ساعتها سرگرم میشه. میدیم که حتی اینکه کنار هم بخوابیم و حرف بزنیم چقدر روحیه دخترم رو متفاوت و زیبا تر کرده بود. همین مقدار که رفتیم پارک و من باهاش توپ بازی کردم و بعد کامل اونروز میذارم با عکس برای خودش و همه دوستای خوبمون. دیدم حتی وقتی هیوا رو همراهم بدرم مطب دندونپزشکم هیوا چقدر وقتشو خوب و فکورانه و پر بار ساماندهی کرد واقعا لذت بدرم اینقدر زیر دست دکتر ذوق زده شده بودم که فقط دلم میخواست در برم و خودمو رها کنم در هیوا....:)))))))) چقدر راحت و متین با منشی دکتر حرف میزد....چقدر سنجیده صحبت میکرد و انگار تمام حرفها و نصیحتهای من درباره صحبت با غریبه ها حک شده بود در ذهنش و میدونست هر جمله رو چطور پشت یکی دیگه بذاره و چطور مودبانه از درخواستهای دیگران برای عدم نزدیکی بهش طفره بره..خیلی برام جالب بود. فهمیدم گاهی رها کردن کودک خودش یک نوع برنامه برای زندگیشه. حتما لازم نیست زمان تعیین بشه و نوع بازی و دغدغه اینکه واویلاااااااا امروز هیچ کاری برای بچم نکردم..چیزی که خود من گاها گرفتارش بودم....یوقتایی باید بچه رو مثل یک گیاه آزاد گذاشت تا ببینی اینهمه رسیدگی و آب و غذا دادنت چقدر تونسته درش نفوذ کنه...:)))من این هفته به خیلی چیزها دست پیدا کردم....با اینکه نه روحا نه جسما خوب نبودم و با کمک و همفکری دوستای خوبم بخصوص م عزیزم تونستم دوباره خودم رو برای هیوا پیدا کنم. میگم برای هیوا چون خیلی زیاد گیر کلاسهای هیوا بودم. هیوا فقط کلاس باله و موسیقی میهر اونهم به خواست خودش. این هفته مربیش حسابی حال کرده بود...میگفت چکار کردی بچرو..این بدنو این ذوق رو این حس رو چطوری زیاد کردی...گفتم من نکردم خودش کرده :) خوشد زیاد موسیقی گوش میکنه و تمرین میکنه...برای موسیقیش هم همینطور...پیانو رو انتخاب کرده و با چه ذوق و علاقه و احساسی منتظره روز کلاسهاش برسه. البته زبانو طبق برنامش خودم باهاش کار میکنم...اما اصلا وقتی حوصله نداره که کم پیش میاد دست از سر کچل من بدراره و سوالای انگلیسی نپرسه...کاری باهاش ندارم. خب این تجارب این هفته  من بود. یک مطلب دیگه میذارم درباره تاتری که با هیوا رفتیم....مساول مربوط بهش و سافته های هنری و علمی بنده. :) و مطلبی درباره کتابهایی که خریداری کردیم بعنوان عیدی هیوا بطور اسراف گونه ای البته :) و مطلبی درباره برنامه اموزش انگلیسی هیوا که میدونم خیلی از دوستان دوست دارن بدونن من بعنوان مربی زبان برای خودم چه کردم...و من هیچ وقت در تاپیک نی نی سایت از یان مطلب صحبت نکردم چون دوست ندارم برنامه های هیوا حالت تظاهر بگیره و عنوانش کنم..اما اینجا مال هیواست .:) میریم به سراغ تصاویر و بخدااااااااااااااا خیلی سعی کردم کیفیتش خوب باشه...:))))))

یکی از بازیهایی که بچه های 4 ساله به وفور انجام میدن عروسک بازی هست که همه در باره نوع انتخاب عروسک اطلاع داریم و میدونیم گونه ای از بازیهای نمایشی کودک محسوب میشه که کودک در حین بازی میتونه احساسات خودش اروزهاش دلخواسته هاش و حتی مشکلات رفتاریشو در فضایی تجسمی وو تخیلی به خوبی بروز بده. و چه بهتره که گاهی مادر دور باهش و بطور پنهانی برای دست یابی به مسائلی که درون کودکش هست بازی اون رو نگاه کنه. کودک در هنگام باری مامان بازی خاله بازی کاملا آینه تمام نمای مادر و پدر هست. هیوا با صدای کلفت مردانه حرف میزد و میشد باباشوو و بعد میشد مامان سحر :) در این حین مادر میتونه مشکلات رفتاریشو کاملا عینی ببینه. میتونه بفهمه کجای رفتارش با کودک مشکل داره یا چقدر تونسته خوب آرام و صبورانه رفتار کنه. من هم همیشه همین کارو میکنم....اومدم از آشپزخانه بیورن و صدای هیوا شنیدم :

" مامان چرا اینقدر اتاقتو بهم ریخته کردی....وای بیا باهم تمیزش کنیم "   من خوشحال شدم موبایلمو برداشتم و یواشی رفتم سراغ عکسبرداری...

هیوا در حال مامان بازی

اینجا دیدم هیوا بطور خیلی مدرن و زیابیی همه عروسکها و کفشها و لباسهاشونو چیده و داره بازی میکنه....

بازی

" اینجا لباس فروش هست..دوست داری کودوم لباسو انتخاب کنی عزیزم " من داشت میمردم...وااااااااااااااااااااااااااااای

لباس فروشی...

اینجا..." ما اینجا دو مدل کفش داریم...یکی مال مهمونی..یکی مال ورزش...مامانم کفش پاشنه بلند نداره بچه ها اما من دوست دارم بپوشه "  آخه قربونت برم مامان دوست ندااااااااااااره..اما چشم....باید تمرین کنم :)

کفش پاشنه بلند

نوع اسپرت.....

کفش اسپرت...

" اینجا اتاق درس خوندنه...بشین اینجا کارهاتو بکن بعد اجازه میدم یکم کارتون ببینی " آخ اینجا فهمیدم چقدر این بچه ها کراتون دوست دارن...اما هرچیر به اندازه.....دیگه داشتم حسابی غش میکررررررررررررردمممممم

بازی

این بود یک روز و عکسهای پنهانی ما از دخترمان.....اینجا فهمیدم چقدر بچه ها آزاد و رها هستن.....

روز جمعه مهمان داشتیم یکی از دوستام..عاشق بچه و هیوام عاشق بزرگها..مانند چسبنده ای مکنده میچسبه به بزرگتهرا و میدونم تنهایی مامان.....اما بزودی رفع میشه :))))))

هیوا میدونه مهمان و دوست من نمیتونه باید کامل در اتاقش و مال اون باشه قبلا هرچی اأم بود جکع میکرد تو اتاق و اجازه نمیداد ما دو کلام اختلاط کنیم والااااا....رفت پازلهاشو آورد. مطالبی راجع به پازل و تمایل و عدم تمایل بچه ها در نی نی سیات خونده بودم..هیوا اصلا این بازی خوب رو دوست نداشت...اما به مرور بهش عادت کرد..زیاااااااااد...کنارش نشستم و کم کم شروع میکرد هر وقت حوصلش سر میرفت جمع میکردیم....پازل برای تمرکز بچه ها و توجه اونها خیلی لازم و مفیده بخصوص برای بچه های فعال و شیطانکی مثل هیوا که لحظه ای قرار نمیشناسن...الان هیوا صبح ها 45 دقیقه مشغول کنار هم چیدن وسواسانه تکه های پازل هست و حتی نوع ریز رو هم بخوبی و با حوصله انجام میده...پازل به دقت و حوصله بچ ها خیلی کمک میکنه..این پازل قطعات بزرگی داره و از چوب هست هیوام عاشق آب و دریاست..و البته لگو بازی هم بهمین اندازه موثر هست....یهاو و من یکی دو ساعت سرگرم اینب زای هستیم....

این هم عکسش...

پازل

خب از اونجا که 4 سالگی اوج استقلال ، حاضر جوابی اونهم به شدت و حدت....:))) و لجبازی بی حد بچه هاست.....این قیافه هیوا خانومه..." مامان برای چی از من عکس میگیری " ؟

" مامان برای وبلاگت "

" کی میبینه منو اونوقت "

" دوستات عزیزکم "

" باشه اما فقط یدونه خسته شدم "

:))))))))) " چشم سرور "

گل من...

رفتیم پارک...3 روز پیش...هیوا دوست مهدشو دید و من و مامانش حسابی باهم وراجی کردیم...و هیوا قبلش با من توپ بازی کرد...من بازی گرگم به هوارو بهش یاد دادم و دیدم چقدر بازیهای قدیم ما برای بچه ها جالب هست...نمیدونی چقدر ذوق کردی عزیزم.....منم حسابی دویدم و مردم جوری نگام  میکردن انگاری دیوانه دیدن..بی خیال...عالمی دارد :))))

عشق من....

هیوا ازم خواست بغلش کنم برگ درخت کاج رو بکنه و ببینه تیزه یا نه...کند برگو و ازم پرسید ...شروع شد پرسش و پرسش..:))))

" مامان این چیه " ؟

مامان این چرا تیزه " ؟

مامان با این میشه کلاژ درست کنیم " ؟

" کی درست میکنی "

برگ کاج....

و خاک با چی درست میشه ؟...چمن از کجا میاد ؟ کی برام توضیح میدی ؟ میشه دست بزنم...گفتم بزن اما دستاتو بشور دخترم....میشه رو چمن بشینم؟ بشین اما خیس نشی...عزززززززززززززززیزم چقدر سوال:)))))))

سوااااااااااال

شب بعد بازی کارتها رو انجام دادیم. کارتهای ما انتشارات رشد هست. با مفاهیم مختلف. کودک باید هر تصویر رو پشت دیگری بذاره به ترتیب و هر چیزی به ذهنش میرهس بگه..هر قصه ای....

بازی قصه گویی

خب یک بچه ای بود که کوچولو بد و بعد بزرگتر بود و ازدواج کرد و پیر شد..مامان تو هم پیر میشی ؟ 

" آره مامان اما حالا حالاها سعی میکنم نشم " :))))))))

کارت

" مامان میشه اصلا غذا درست نکنی..بیای برات قصه بگم ؟

" بخداااااااااا کار دارم یکم صبر کن "

"همش میگی صبر کن..بیا دیگه "

باور نمیکرد خستم و بخاطر قرصها گیجم..چه کنم.....رفتم دوباره....:)))

کارت

یکی بود یکی نبود...یک دختری بود که یک گل داشت گلشو مثل من تو گلدون کاشت..رفت بهش آب داد بزرگ شد....مامان مثل من خوشگل بود؟

" آره عروسک دل من...

این بازی یک ساعت طول کشید در حین بازی کلی حرف زد....و منهم همینطور....

خوش باشید.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان شراره(راحله عباسی)
25 شهریور 93 17:59
خیلی جالب بود عزیزم این کارت ها رو از کجا تهیه کردی ؟
ساحل
پاسخ
یادم نمباد عزيزم
hadis
20 اردیبهشت 94 14:54
خوش بحال دخترتون که مامانه به این خوبی داره
ساحل
پاسخ
لطف دارید
علی
27 بهمن 94 19:26
آفرین بر شما.مادرانی مثل شما کم پیدا میشن.موفق باشین
ساحل
پاسخ
تشکر از شما دوست عزیز