نازلی برای تو.....
امروز با تو آشنا شدم...شاید کمی دیر...شاید کمی دور اما احساست را به خود آنچنان نزدیک یافتم که از دور بودنم خجل شدم. میدانم که هرگز نخواهم توانست دوری عزیزت جگر گوشه ات را احساس کنم....فقط میخواهم بدانی در درهایت اشکهایت....خاطره هایت مرا شریک بدان. شاید بتوانم با نوشته هایم کمی از بار دردت بکاهم..که اگر این باشد بسیار خشنود خواهم شد. میدانم در خانه ات صدای پای انارکت میپیچد و در گوشهایت مدام صدای چهچهش نوا می افکند میدانم گرمای آغوشت همواره او را کم دارد.....خداوندگارا به این مادر نمونه و صبور صبر عطا کن...و برایش زندگی و روزهایی بهتر بیافرین. برای خوابهایش امید و برای بیداریش زیبایی عطا کن. نازلی به احترام نبودن انارت..عزیرت...فرزندت...که امروز با در آغوش کشیدن یگانه دخترم برایش بسیار گریستم....یک هفته مطلبی جز سکوت در وبلاگ نخواهم گذاشت. میدانم اینها هیچ نمیتواند درد تو را ارام سازد اما شاید بتواند حس مرا به تو برساند و بدانی هرگز تنها نیستی. مرا بخاطر نبودنهایم ببخش.
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت.
و دگر سکوت............................