با تو در پاییز
روزی بارانی در باغ پشت مهد کودک هیوا....
گم میشوم در صدای گامهای تو.......فنا میشوم در هق هق گریه های تو....جان میگیرم با سرود خنده های تو....پرواز میکنم با مهربانی نگاه تو.....ای جان مادر...تنها امید نفسهای مادر...دانه انار مادر....پاکترین چشمهای دنیا مال توست....زیباترین ترنم موسیقی در صدای توست...جان ناچیز من کوچکترین هدیه بودن جاودان توست. تو بمان و باش و بخوان. تو باش و روزهای مرا نورباران کن..این روزها باران میبارد و وقتی دستهای کوچک و گرمت در دستم است و کنارم راه میروی و همچنان از همه چیز سخن میگویی..نگاهت میکنم و میگویم..خدایا...بزرگا...خداوندگارا....چطور...پطور این دردانه معصوم را برای من آفریدی؟ چقدر به من مهر ورزیدی چقدر چقدر بزرگی خدایا..که مرا مادر چنین دانایی کوچک کردی. باور کن باور کن دردانه دل مادر..وقتی هستی انگار تمام دنیا مال من است. وقتی در آغوشم سرت روی سینه ام نفس میکشی انگار گرمترین سیاره روی زمینم...وقتی نگران به دردهایم فکر میکنی بی اختیار تمام دردهایم محو میشوند. من در بهشت موهای طلاییت گم شده ام....من در عطر دستهایت محو شده ام. من برای تو مادر شده ام....فقط برای اینکه تو را آنچنانکه شایسته آنی بزرگ کنم....دوستت دارم..عاشقانه...صادقانه...ناباورانه و جاودانه...عزیزترین ترنم دل مادر.