متولد چهار آذر
روزهای زیبای پاییزی با رنگهای افسونگر و وزش باد سرد و بارش باران های زیبایش رسید آنهم در ماه پایانی آن آذر زیبا.
وقتی به این ماه میرسیم احساس عاشقی را دارم که در هراس فرارسیدن صبح و برخاستن خورشید و ترک معشوق خویش است. گویی پاییز زیبا روزهایش هم مانند خودش کم تحمل و کوتاه است. دلم میخواهد حتی شبها بیدار باشم و به صدای تاریک شب در قعر سکوت برگها گوش کنم.
دو روز دیگر در میان این همهمه رویایی چنار و آیینه خاکستری آسمان پر ابر تولد من فرا می رسد. تولدی که جدای چهارمین روز زیباترین ماه پاییز بودنش یکی از خاطره انگیزترین فصول را درون خود دارد.
بودن در تمام این سالها و دیدن تولدهای بیشمار هرگز برایم تکراری نبوده. هیچ پاییزی مانند پاییز قبلی نبوده و هیچ سالی مانند سال قبل. از گذشتن روزهای عمرم نمیترسم و از پیر شدن روزی. از مرگ و نبودن هم نمی ترسم. مگر می شود متولد آذر بود و از غروب ترسید. مگر تمام زیبایی و شکوه یک تولد در غروب زیبای خورشید نهفته نیست. مگر در پس غروب قرمز آفتاب ، طلوع شکوهمند شبی ساکت جای نگرفته ...
از متولد شدن در این روز خوشحالم از تمام سالهایی که زندگی کردم...کودکیم جوانیم...نوجوانیم...دوران دانشگاه..دوران زیبای عاشقی....ازدواج....غمها...دردها...دوریها...شادیها...مرگها....تولدها.....و .........
از نامی که متول کردن جادوی سپید رویم به من هدیه داد. م ا د ر ...
تا در این شش سال هر بار هر سال هر چهارم آذر وقتی با چشمانش با شوقی بیدار می شود و میخواهد نخستین نفر باشد که در آغوشم می گیرد وقتی می گوید : مامان تولدت مبارک من را بیشتر و بیشتر عاشق زندگی کند.
و بگوید برایت هدیه نخریدم چون نمیتوانم بیرون بروم.
بگویم مادر تو زیباترین هدیه ای.
بگوید لطفا سایت را لود کن برایت اینترنتی خرید کنم با کارت خودم.
بگویم عزیزکم لازم نیست
بگوید چرا برایت نقاشی هم کشیدم.
و من بگویم می شود بغلت کنم و فقط نفس بکشی و من به نفست گوش کنم .
بلی مامان
و .....................
چطور می شود در چنین لحظه ای اشک نریخت....چطور می توانم عاشق لحظه های زندگی که تو به من دادی نباشم. چطور می شود در بهشت بود و از غم گله کرد ..
بگویم....ببخش مادر خیلی دوستت دارم برای همین گریه می کنم.
بگویی میدانم مامان اشکالی ندارد .
این مکالمه هر سال من است با دختری که روز بروز بیشتر عاشق گامهایش می شوم.
عزیزم....از بودن کنار مردی که عشق را به من ارزانی داد و آرامش را و شاید کمتر در وبلاگت از او نامی است به دلایلی...خوشحالم. از اینکه پدری چون او داری از اینکه مهربانی را با ذرات وجودت حس کردی از اینکه کنار تو و او هستم راضیم و خشنود.
هر روز هر روز چه چهارم آذر باشد یا نباشد دیدن صورت معصوم تو تولد دوباره من است.
عزیزم پاینده باشی همچون قامت بلند سپیدارها .